#مردی_میشناسم_پارت_137


مپرس از من چرا

در پیله ی مهر تو

محبوسم که عشق

از پیله های مرده هم

پروانه می سازد...

قلبش در سینه می کوبید. سر بلند کرد. چشم دوخت به اتاق وَلی... اگر وَلی این دفتر را می دید با خط دخترکش... چه جوابی باید می داد.

اگر وَلی روزی از احساسات مستانه با خبر می شد؟

آب خشک شده ی دهانش را فرو داد. نگاهش را برگرداند دوباره به دفتر و ورق زد. با دیدن نام خودش با خط نستعلیق که آبی خوشرنگ پر شده و یک صفحه ی دفتر را پر کرده بود سر چرخاند و به این بار به اتاق مستانه خیره شد. این دختر بالاخره تمام هست و نیستش را به باد می داد. مستانه بی توجه به هست و نیست ها از احساساتش می گفت. دفتری داشت که نام او را به سادگی در ابتدای آن حک کرده بود. دفتری که ممکن بود هر کسی آن را ببیند. دفتری که می شد به سادگی دست هر کسی باشد. وَلی... ویدا... لاله...

لاله حق داشت بترسد. لاله شاید این دفتر را دیده بود.

چراغ اتاق دخترک خاموش شد.

با غضب دفتر را بست و لبه ی باغچه گذاشت. از جا برخاست و چشم به آسمان دوخت: خدایا این چیه سر راهم گذاشتی؟

ستاره ای در آسمان چشمک زد. از سرما بخود لرزید. سر به زیر انداخت و به دفتر لب باغچه خیره شد. پیش رفت و دفتر را برداشت. ورق بعدی که در برابرش ظاهر شد عنوان بزرگی با رنگ قرمز داشت.

« تا حالا با من بهت خوش گذشته؟

اگه از من می پرسیدن، میگفتم خوش گذشتن میشه با شراره با فرشته...

اما حالا میگم با تو بیشتر از همه خوش میگذره. مثل همون اولین باری که با هم دیگه رفتیم فروشگاه واسه خرید. بابا هیچوقت تو خریدا من و نمیبره ولی اون روز تو خواستی با هم بریم. اونقده بهم خوش گذشت اونقده خوش گذشت که هیچوقت نمیتونم بگم چقدر دوست دارم اون روز دوباره و سه باره تکرار بشه.

خیلی دلم میخواد یبار دیگه اونطوری دستم و بندازم دور دستت و کنارت قدم بزنم. خیلی دلم میخواد یباردیگه خانمه اونجوری نگامون کنه و من بخندم بهش.

دلم میخواد با تو برم همیشه خرید. اونطوری در مورد همه چیز با هم نظر بدیم با هم انتخاب کنیم. واییی... یعنی یه روز میشه؟! »

به شکلک لبخند گردی که فقط دو چشم نقطه و دهانی داشت خیره شد. گویا در برابر چشمانش مستانه بود که لبخند می زد.

اولین باری که او را همراه خود به خرید کشانده بود را خوب بیاد داشت. روزی که مستانه غرغر میکرد که حوصله اش سر رفته است. اولین باری که با اخم و تخم گفته بود: یه غذای درست حسابی هم نمیشه خورد.

هنوز هم از یادآوری آن جمله لبهایش کش می آمد. مستانه را همراه خود کشانده بود برای خرید تا بتواند غذایی به قول مستانه درست و حسابی برایش تهیه کند.

romangram.com | @romangram_com