#مردی_میشناسم_پارت_136


-:خب یکاری میکردی. چه میدونم نمیذاشتی عروسی کنه.

طاهر سرچرخاند. نگاهش کرد: میخواستم ولی خودش نخواست.

حرفی نزد. انتظار این پاسخ را نداشت. نگاهش را از چشمان طاهر گرفت و به دفتری که در آغوش داشت دوخت. طاهر نگاهش را دنبال کرد و گفت: این دفتری نیست که با هم...

کلامش را قطع کرد و با تصحیح گفت: دفتری که برام خریدی.

طاهر با جدیت گفت: همون. برای چی آوردیش اینجا؟!

-:بابا گفت امروز نمیتونی بخوابی.

-:برای همین بیداری؟ مگه تو مدرسه نداری فردا! سردم هست.

-:به بابا گفتم فردا نمیرم.

ابروانش را در هم کشید: لازم نکرده از درست میمونی.

لب ورچید: نمیخوام برم. میخوام اینجا باشم.

به چشمانش زل زد و ادامه داد: پیش تو...

طاهر لرزید از آنچه شنیده بود. اخمهایش از بین رفت. کلامش را گم کرد. حرفی برای زدن نداشت. از این قدرت مستانه برای فریاد احساستش می ترسید. مستانه بی واهمه از احساساتش می گفت. مستانه احساساتش را فریاد می زد. گویی خجالت را کنار گذاشته بود. گویی برایش اهمیتی نداشت اگر کسی از احساساتش با خبر می شد. از این احساسات مستانه ترس زیادی داشت. نگاهش را فراری داد.

خواست چیزی بگوید که مستانه دفتر را به سمتش گرفت: آوردمش شاید بتونه امشب یکم کمکت کنه. میگن اینجور وقتا باید یه چیزی باشه بهت کمک کنه. فکر کنم این خوب باشه.

نگاهی به صورت دخترک شیطان پیش رویش انداخت. دخترک با جدیت دفتر را به سمتش گرفته بود. دفتری که خود برایش خریده بود.

یعنی در این دفتر چه چیزی وجود داشت که می توانست او را از این حال و هوا دور کند؟!

دست پیش برد و دفتر را گرفت.

مستانه از جا بلند شد: فردا میگیرمش...

لیوان را برداشت و با عجله از پله ها پایین رفت و وارد خانه شد. به مسیر رفتنش نگاه کرد. مستانه قبل از ورود به ساختمان برگشت و دستی برایش تکان داد. لبهایش از هم جدا شد.

چند لحظه طول کشید تا توانست حضور مستانه را هضم کند. دفتر را توی دستش جا به جا کرد و به آن خیره شد. به جلد دوست داشتنی اش دست کشید.

دست روی جلد آن گذاشت و بالا کشیدش... اولین برگ سفید را گذراند و نگاهش روی متن ثابت ماند:

romangram.com | @romangram_com