#مردی_میشناسم_پارت_135
ویدا به سمت پله ها قدم برداشت: من میرم بخوابم. بهادر و باباتم خوابیدن.
اشاره ای به میز زد: اگه تا وقتی بخوابی طاهر اومد بهش بگو این گل گاوزبون مال اونه.
سری تکان داد و از جا برخاست. ویدا پله ها را بالا رفت. قرار شده بود شب را بمانند... طاهر ترجیح داده بود در طبقه ی پایین باشد تا ویدا و شوهرش راحت تر باشند.
با خاموش شدن چراغ راه پله، نگاهی به لیوان گل گاوزبان انداخت. از جا بلند شد و به اتاقش رفت. لحظه ای بعد با دفتری در دست برگشت و لیوان را برداشت. پالتویش را به تن کشید و در ورودی حیاط را باز کرد. دمپایی های گل دار را پا زد و چهار پله را بالا رفت. طاهر لب باغچه، زانو به بغل چشم به آسمان دوخته بود.
با شنیدن صدای پایش به سمتش برگشت و گفت: نخوابیدی؟
لیوان گل گاوزبان را به سمتش گرفت. طاهر متعجب به لیوان نگاه کرد.
گفت: عمه ویدا گفت برات بیارم.
طاهر با لبخند کمرنگی دست بلند کرد و لیوان را گرفت: هنوزم به این چیزا علاقه داره.
بی اجازه کنارش لب باغچه نشست.
طاهر لیوان را لب زد و گفت: تو نمیخوری؟
-:دوست ندارم. از این چیزا خوشم نمیاد.
طاهر با شیطنت گفت: به نظرت اگه این و بریزم اینجا ویدا بفهمه؟!
سرش را جلو برد. سرکی به ساختمان کشید. خبری نبود. گویا عمه ویدا هم خوابیده بود. از جا برخاست. لیوان را از دست طاهر بیرون کشید و درون حوض کوچک جلوی شیرآب خالی کرد.
به سمت طاهر که برگشت با دیدن چشمان گرد شده اش شانه بالا کشیده و گفت: خودت گفتی دوست نداری.
لبهای طاهر کم کم کش آمد و به خنده افتاد. همراهش خندید و دوباره سر جایش نشست. لیوان خالی را هم روی کاشی ها گذاشت.
طاهر چند لحظه خندید و بعد گفت: ساجده هم گاهی از اینکارا میکرد. وقتی بچه بودیم. بزرگ که شدیم از فخری خانم می ترسید. اونم نامردی نمیکرد یبار دستش و داغ گذاشته بود با قاشق...
چشمانش گرد شد و گفت: واقعا؟
طاهر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خودم دستش و پانسمان کردم. تا دو روز میگفت می سوزه... بعدش کم کم دردش یادش رفت ولی جاش موند. تا چهارده سال قبل که رو دستش بود.
-:چرا میذاشتی؟
با درد گفت: مگه کاری از دستم برمیومد. مثل الان که نمیتونم کاری بکنم. مثل الان که نه میتونم اون فخری و بکشم نه اون شوهر بیشرفش و... نه وقتی میخواست شوهر کنه کاری از دستم بر اومد.
romangram.com | @romangram_com