#مردی_میشناسم_پارت_134
مستانه از پله ها پایین آمد: سلام عمه.
ویدا نگاه از طاهر نگرفت ولی آرام پاسخ داد: سلام.
طاهر از جا بلند شد. به سمت طبقه ی پایین به راه افتاد و گفت: میرم تو حیاط...
ویدا همانطور خیره خیره نگاهش میکرد. مستانه نزدیکش شد: عمه...
گویا جن زده شده باشد از جا پرید و دست روی قلبش گذاشت. مستانه خود را عقب کشید و گفت: حواست کجاست؟
چادر روی سرش را مرتب کرد: هیچ. همین جا... بریم تو...
جلوتر از مستانه به راه افتاد. پا به درون خانه که میگذاشت صدای باز و بسته شدن در حیاط را شنید. چادر از سر کشید و مستانه گفت: حالا چیکار کنیم عمه؟!
قلبش در سینه می کوبید. آرام لب زد: کاش می دونستم.
5
بوسه ای زیر گردنش نشست. چشم بست. بوسه ای دیگر کمی پایین تر...
دست بلند کرد. پنجه هایش را در بین موهای سیاهش فرو برد و نفسش را آرام رها کرد. بوسه ای دیگر زیر سیب گلویش جا گرفت. سیب گلویش تکان خورد.
آهی که از بین لبهایش بیرون زد حلقه ی دستان دور کمرش را محکم تر کرد. خود را به دستان پر قدرتش سپرد.
سری که به تن خود میفشرد از تنش جدا شد. کمی فاصله گرفت و به چشمان طاهر زل زد. لبخندی روی لبهایش نشست که طاهر خم شد لبهایش را در چند میلی متری لبهایش متوقف کرد. لبخندش از بین رفت. دوست داشت طعم این لبها را بچشد. میخواست لبهای طاهر را مزه کند.
طاهر قدمی جلوتر نمیرفت. خود را در آغوش طاهر بالا کشید. خود برای ادامه پیش قدم شد و لب روی لبهای طاهر گذاشت.
همانطور که فرشته می گفت حس زیبایی را لمس میکرد... گویا در آسمان ها پرواز داشت نه روی زمین خاکی.
قطره اشکی روی صورتش باعث شد از آسمان ها روی زمین سقوط کند. چشم باز کرد. خود را عقب کشید و نگاهش روی قطره اشکی که از چشم طاهر چکیده بود ثابت ماند.
لبهای طاهر آهسته آهسته تکان خورد: مستانه.
چشم بست و با باز کردنش ویدا را روبروی خود دید. ویدا آرام خم شد: پاشو برو تو اتاقت بخواب.
دستی به صورتش کشید. به مبل تکیه زد و چشمانش را مالید.
romangram.com | @romangram_com