#مردی_میشناسم_پارت_133


سکوت کرد. نمی توانست آنچه در ذهن داشت را توضیح دهد.مکث طولانی کرد و ادامه داد: چطوری زدتش...

وَلی با تردید گفت: با کمربند افتاده بوده به جونش... کمربند کافی نبوده با لگد هلش داده سرش خورده لب حوض.

چشم بست. دستش مشت شد و ناخن هایش در پوست دستش فرو رفت اما دردی که در دستش میپیچید نمی توانست درد وجودش را آرام کند. دندان هایش را با تمام توان به هم می فشرد.

وَلی چند لحظه ماند و بعد به راه افتاد که طاهر اینبار با صدای نسبتا بلندی گفت: ممنونم وَلی.

-:یادمه وقتی میخواستیم بریم پیش دکتر گفتی مرد اونیه که تو اوج دست رفیقش و بگیره. نکنه میخوای بهم بگی چیزی از مردی نفهمیدم؟!

لبخند تلخی به لب آورد و با چشمان بسته گفت: مَردی رفیق...

وَلی اجازه نداد دیگر حرفی رد و بدل شود و با عجله از خانه بیرون زد. مستانه از طبقه ی پایین بیرون آمد و با دیدنش، همان جا گفت: کاش عمه ویدا زود میومد. من هیچی بلد نیستم.

چشم باز کرد. به حس ناامیدی دخترک لبخند زد. اولین لبخند پر امیدش بعد از فوت ساجده. پلک زد و مستانه سر خم کرد: خوبی؟

-:لازم نیست کاری بکنی. فقط لطفا بالشت وسط اتاق و بردار...

مستانه با عجله از کنارش گذشت و از پله ها بالا رفت.

سرش را بلند کرد و به مستانه که وارد طبقه ی دوم شد خیره ماند.

زنگ در به صدا در آمد و لحظه ای طول نکشید که در باز شد. گویا مستانه باز کرده بود. کسی در را به جلو هل داده و وارد شد. با دیدن طاهر روی پله ها ایستاد. دستش از روی در آهنی سُر خورد و پایین افتاد.

ابروانش را بالا کشید. هنوز هم زیر چادر سیاهش روسری را پیچ میداد و می بست. لبخند زد... ابروانش باریک تر شده بود. چشمانش دیگر برق شیطنت نداشت. نگاهش آرام بود و کمی ترسیده.

سرش را به سمت شانه کج کرد و گفت: در و ببند سرده.

ویدا تکانی بخود داد. جلو آمد و در را بست. اما قدم جلو آمده را دوباره عقب کشید و به در تکیه زد.

خود را عقب کشید. به تیرک برجسته ی سنگ پله تکیه زد: چرا اونجا وایستادی؟

تکیه اش را از در گرفت. قدمی به جلو برداشت و گفت: تسلیت میگم.

آرام و ساده گفت: ممنون.

ویدا هاج و واج تماشایش کرد. فراموش کرده بود این روی آرام طاهر را...

-:میخوای همش اونجا وایسی؟

romangram.com | @romangram_com