#مردی_میشناسم_پارت_132
سر بلند کرد. خیره به چشمان قرمز شده ی مستانه گفت: بچگیاش شبیهم نبود. بدش میومد شبیه من باشه. میخواست معلم بشه...
لبخند تلخی به لب آورد: معلم نشد. عزت خان و زنش نذاشتن. گفتن دختر که دیپلم گرفت باید شوهر کنه چه معنی داره درس بخونه. میخواستم حالا بهش فرصت بدم درس بخونه میخواستم بزارم بره دنبال آرزوهاش. میخواستم بفرستمش بهترین دانشگاه دنیا.
لبخندی زد به آرزوهای طاهر. طاهر چشم بست و گفت: حالا نیست. نه به قولش عمل کرد نه گذاشت من به آرزوم برسم.
با چرخیدن کلید در قفل در هر دو به سمت در اصلی برگشتند. وَلی با دیدنشان در همان چهارچوب در ایستاد و با نگاه به چشمان طاهر گفت: گرفتنش... تحویل پاسگاه دادیمش... تو قهوه خونه بود.
پوزخند صدا دار طاهر درد داشت. مستانه پلک زد.
وَلی قدمی به درون خانه گذاشت و در را بست: عزت خان میخواد تو خونه ی خودش مراسم بگیره.
طاهر ابروانش را بالا کشید و پوزخند زد: عزت خان؟!
پوزخندش با مکثی کوتاه به خنده ی تمسخر آمیزی تبدیل شد: براش خرج برمیداره که اینکارا...
وَلی نگاه کوتاهی به مستانه انداخت و گفت: تو خونه ی خودش نمیشه. صحنه ی جرمه. بدون مراسمم... فکر کنم اینجا بهتر باشه اگه موافق باشی.
طاهر که خنده اش با کشش عجیب صورتش تمام شده بود نگاهش را به در دوخت و گفت: ناراحت نمیشی تو خونت مراسم ختم خواهرم باشه؟
وَلی جلو آمد. به شانه اش کوبید: پاشو مرد. این چه حرفیه میزنی؟ ساجده خواهر منم هست. پاشو... کلی کار داریم. نذاشتم عزت خان خودش و تو پاسگاه معرفی کنه... شماره ی خودم و دادم. جسدم به پزشکی قانونی منتقل شده. باید بریم دنبال کارا...
به سمت مستانه برگشت: با ویدا تماس گرفتم الانا میرسه. تا اومدن ویدا طبقه ی بالا رو یکم مرتب کن مستانه... مهمونا برن طبقه ی بالا... پایینم حواست باشه مهمونا تعدادشون بیشتر شد خانما بیان پایین.
به سمت طاهر برگشت: میخوای بیای؟
طاهر سر بلند کرد: کجا؟
وَلی لبخند تلخی زد: هیچی مَرد. بهتره با این حالت نیای. بمون همینجا... نگران هیچی نباش. من به همه چی میرسم.
نگاهش را به سمت مستانه برگرداند و تشر زد: دِ بجنب.
مستانه به سمت طبقه ی پایین دوید.
وَلی دوباره به سمت در خروجی برگشت که طاهر آرام صدا زد: وَلی؟
روی پاشنه ی پا چرخید و گفت: جونم؟
-:چطوری این...
romangram.com | @romangram_com