#مردی_میشناسم_پارت_131
در تمام این لحظات مستانه تماشایش میکرد. چند لحظه گذشت. صدای باز و بسته شدن در خانه به گوش رسید. پدرش بیرون رفته بود.
نگاهش به سمت طاهر برگشت. طاهر همان طور که چند لحظه پیش نشسته بود، در همان حالت باز به مانیتور تلویزیون خیره بود.
جلو رفت. به سمت طاهر... با تردید کنارش نشست. ساجده را نمی شناخت... تا به حال او را ندیده بود اما...
طاهر حتی متوجه حضورش نشده بود.
ساجده برای طاهر عزیز بود. ساجده برای طاهر مهم بود... شاید...
طاهر هیچ واکنشی نشان نمی داد. شاید باید گریه میکرد. او با تمام کودکی اش برای نبودن مادرش اشک ریخته بود. با تمام کودکی اش درک کرده بود مادری دیگر نیست.
طاهر هم درک میکرد ساجده نیست. بغض کرد. نگاهش به روی دست طاهر که روی ران پایش قرار داشت ثابت ماند. با تردید دست بلند کرد... دست لرزان و یخ زده اش را به سمت دست طاهر برد.
دستش که روی دست طاهر نشست طاهر باز هم هیچ واکنشی نشان نداد. سرش را کمی کج کرد تا بتواند صورت طاهر را ببیند. همانطور نگاهش به صفحه ی تلویزیون بود. با شک سر چرخاند. شاید اشتباه میکرد و صفحه ی تلویزیون چیزی پخش می کرد اما هیچ تصویری به جز سایه ی اندکی از پنجره روی مانیتور سیاه به چشم نمی خورد.
به دست طاهر که به راحتی می توانست انگشتانش را له کند خیره شد. دستش در برابر دست طاهر چیزی نبود. زیادی ظریف و کوچک بود. اما دستش را چرخ داد و انگشتان طاهر را فشرد.
سر طاهر بالاخره به سمتش چرخید. زل زد به چشمانش... نمی توانست از چشمان طاهر، چشم بگیرد. چشمانی که گویا ناآرام بودند اما با تمام قوا سعی داشتند قوی باشند.
نتوانست در برابر چشمان قهوه ای طاهر مقاومت کند. قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید که باعث شد مقاومت طاهر هم بشکند.
با حرکتی ناگهانی سر طاهر خم شد به سمت شانه اش و صدای هق هقش بالا رفت.
***
به طاهری که روی پله ها نشسته بود خیره شد. درست از لحظه ای که وَلی کمکش کرده بود پیراهن سیاه رنگ را به تن کند و تا پله ها همراهی اش کرده بود، همانجا نشسته بود.
پالتوی سیاه رنگش را در آغوش فشرد و کنارش ایستاد. طاهر سرش را به نرده ها تکیه زد: آخرین بار با بابات رفتیم... سه ماه بود ندیده بودمش. می ترسیدم از اینکه کنترلم و از دست بدم و بلایی سر شوهرش بیارم واسه همین دست بابات و گرفتم و رفتم در خونش... همون خونه ای که با هزار امید و آرزو فرستادمش. اونقدر در زدم تا دلش سوخت و اومد جلوی در.
سر بلند کرد. نگاهش کرد و ادامه داد: دلش سوخته بود به حالم. کنار لبش پاره بود. یه دستشم تو گچ... اون بی شرف لهش میکرد. یبارم جلوی خودم زده بودش. با دیدنش خون به مغزم نرسید. میخواستم برم سراغ اون مردک اما افتاد به دست و پام. برای اولین بار پاهام و بوسید و خواست برم. گفت وقتی هستم بیشتر اذیتش میکنه. گفت وقتی میرم زندگیش خوشه وقتی اسمی از من نیست میتونه نفس بکشه. خواست ولش کنم دیگه فراموش کنم خواهری به اسم اون دارم.
انگشتانش را مشت کرد: گفت اگه من نباشم میتونه زندگی کنه. گفت نمیخواد من باشم و زندگیش و جهنم کنم.
اشک هایش سرازیر شد. قطره اشکی جلوی پای طاهر چکید. نگاه طاهر روی قطره اشکی که روی سرامیک های سفید ثابت مانده بود، خیره ماند.
آرام گفت: بهم قول داده بود یه روز خودش میاد دیدنم. گفت تا وقتی خودش بیاد برم.
نفس عمیقی کشید: من که رفتم. من که به حرفش گوش دادم ولی اون... رفیق نیمه راه شد. میخواستم با خودم ببرمش... لیدا میگفت خوشگله... جا افتاده هست. میگفت دوست داشتنیه. می گفت شبیه منه.
romangram.com | @romangram_com