#مردی_میشناسم_پارت_130


دست وَلی روی شانه اش نشست: طاهر ساجده...

با شنیدن نام ساجده سکوت کرد. وقتی سکوت وَلی طولانی شد با چهره ای در هم گفت: ساجده چی وَلی؟

وَلی سر بلند کرد. نگاه کوتاهش را از مستانه دوباره به روی طاهر برگرداند و گفت: ساجده فوت کرد.

چند لحظه همه چیز در سکوت فرو رفت. هیچ صدایی بلند نشد. مستانه می اندیشید ساجده فوت کرده است؟! وَلی منتظر واکنش طاهر بود و طاهر...

سکوت کرده بود. سکوتش طولانی که شد وَلی شانه اش را فشرد: طاهر؟

پلک زد.

به چشمانش که تنها یکبار پلک زده بودند خیره بود. دوباره شانه اش را تکان داد: طاهر!

اینبار بلندتر ادا کرده بود. شاید بشنود.

پلک زد و بالاخره بعد از سکوتی طولانی گفت: من هنوز ندیدمش.

وَلی دست از روی شانه اش کشید. سر به زیر انداخت و آرام لب زد: متاسفم.

مستانه متعجب نگاهش میکرد.

طاهر فاصله ی خود و وَلی را پر کرد و سینه به سینه اش ایستاد و گفت: نمیتونه بمیره...

سری به طرفین تکان داد: چهارده ساله منتظرم ببینمش حالا میای میگی بدون اینکه ببینمش مرده؟!

پوزخندی زد: ساجده نمیمیره. خودش قول داده بهم. گفت یه روز میاد پیشم تو هم یادته نه؟ اون روز پیشم بودی. با هم رفتیم در خونش... خونه ای که اون بی شرفم اونجا بود.

وَلی دستهایش را بلند کرد و دور گردنش حلقه زد. سرش را به سمت شانه ی خود خم کرد و چشم بست.

طاهر آرام سر به شانه اش گذاشت. چشم بست. چهارده سال انتظار برای دیدن ساجده؟!

وَلی بی هیچ حرفی ایستاده بود تا شاید بتواند طاهر را آرام کند که صدای زنگ تلفنش بلند شد. تکانی نخورد. تصمیمی برای پاسخگویی نداشت. آرام بود و منتظر تا صدای زنگ تلفن قطع شود اما طاهر قدمی عقب گذاشت؛ فاصله گرفت و گفت: جواب بده.

وَلی با حرص دست به جیب برد.

گوشی را بیرون کشید. با دیدن شماره ی حک شده روی گوشی نگاهی به طاهر انداخت و به سمت خروجی سالن به راه افتاد.

طاهر برگشت. آرام آرام به سمت کاناپه ی جلوی تلویزیون کوچک رفت و نشست. کمی جا به جا شد و بالاخره آرام نشست. چشم دوخت به تلویزیون خاموش... گویا در برابرش در آن صفحه ی سیاه رنگ فیلمی پخش می شد.

romangram.com | @romangram_com