#مردی_میشناسم_پارت_128


لاله سرش را در آغوش گرفت و بوسه ای هم به روی موهایش گذاشت: آخرش تو با این بابات من و میکشی.

خود را عقب کشید: نگو خاله...

لاله خندید و به راه افتاد: کاری داشتی زنگ بزن. هر چیزی هر وقت... خیلی خیلی مراقب خودت باش. درسات و حسابی بخون. دیگه کم کم باید به فکر کلاس کنکورم باشی.

لبخندی زد. امتحان شیمی را دو گرفته بود. اولین بار بود چنین نمره ای می گرفت. دبیر شیمی یادآوری کرده بود این نمره را بخاطر مریضی اش نگه میدارد اما در امتحان بعدی باید جبران کند.

لاله به شانه اش کوبید: چت شد؟

بخود آمد و سریع لبخندی روی لب نشاند: هیچی نشد. کاش میموندی خاله.

از اینکه لاله میرفت خوشحال بود. اولین بار از اینکه لاله نمی توانست بیشتر بماند شاد بود. شب قرار بود طاهر به خانه ی لیدا برود. تنهایی با طاهر فرصت بیشتری را در دستش می گذاشت.

هنوز نمی دانست چه تصمیمی دارد. نمی توانست تصمیم بگیرد برای نرفتن طاهر پیش لیدا چکاری می تواند انجام دهد اما همین که لاله می رفت یعنی فرصتی می یافت تا بهتر روی این موضوع فکر کند.

لاله خم شد. کفش هایش را به پا کرد و گفت: دلم نیست برم اما نمیتونم بمونم. اگه مدرسه نداشتی یه مدت میرفتیم پیش خودم.

شاد نشد. نمیخواست برود. نمیخواست حال که طاهر عزم رفتن کرده بود بیکار بنشیند و شاهد رفتنش باشد. تصمیم داشت از این پس تنها همراه طاهر باشد. فقط با طاهر باشد.

لاله مشکوک نگاهش کرد: چیزی شده مستانه؟

سرش را با تکان شدید به طرفین کشید: نه چیزی نشده که...

لاله با تردید در اصلی را باز کرد و پا در کوچه گذاشت و گفت: دوست دارم مستانه جانم.

خود را در آغوش لاله انداخت و گفت: زودی بازم بیا...

لاله بوسیدش و به سمت دویست و ششی که نام آژانس در تابلوی زرد رنگی در سر درش نصب شده بود رفت. با دور شدن ماشین، خم شد پارچ آب را از روی پله برداشت و پشت سر ماشین خالی کرد. تا پنهان شدن ماشین از دیدش همانجا ماند. در را که می بست سرمای هوا لرزی به تنش انداخت. نگاهش را به پله های طبقه ی دوم دوخت. طاهر خواب بود... برای ناهار که پایین می آمد گوشی را روی میز ناهار خوری گذاشته بود. بی حرف... بی سوال...

از تصور آن لحظه که طاهر را لخت دیده بود چشم بست. لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست. تنش را از در آهنی میکند که کلید در قفل چرخید. به سرعت خود را عقب کشید و وَلی در را هُل داد و وارد شد. با دیدنش پشت در گفت: اینجا چیکار میکنی؟

سلامی داد و گفت: خاله لاله رو بدرقه میکردم.

نگرانی در صدای پدرش موج می زد. دست و پایش را گم کرده بود. چشمانش حالت خاصی داشت. همه چیز گویا بهم ریخته بود.

وَلی هراسان پرسید: طاهر کجاست؟

شانه هایش را بالا کشید و گفت: بالا...

romangram.com | @romangram_com