#مردی_میشناسم_پارت_126
از بین انگشتان دستش که جلوی صورتش را گرفته بودند سرکی کشید و با دیدن طاهر که حال صاف ایستاده بود و دستی به پشت گردنش میکشید دوباره سر عقب کشید. سرش را به کمد رساند و چشم بست. تصویر طاهر در همان حال در برابر چشمانش ظاهر شد. به سرعت چشم گشود و به تنه ی چوبی قهوه ای کمد خیره شد.
خدای من... باورش نمی شد. چرا باید طاهر را در این حال می دید؟!
گر گرفت. طاهر را لخت دیده بود؟! لخت؟ بدون لباس.
قبل از اینکه هین بلندی به زبان بیاورد زبانش را گاز گرفت و از دردش حس کرد گوشهایش سوت کشید. درد در تمام صورتش پخش شد. قطره اشکی از چشمش سرازیر شد اما نتوانست دم بزند.
صدای طاهر قطع شده بود. آب دهانش را قورت داد و سرکی کشید. طاهر در مقابل دیدش نبود. دستش را با تردید از چشمانش دور کرد و خود را عقب کشید تا بهتر ببیند. خبری از کسی نبود.
آرام پرده را کنار زد. باید می رفت اما از حضور طاهر مطمئن نبود. کاش همان اول کاری خود را پنهان نمیکرد. کاش پنهان نمی شد تا طاهر را در این وضع نبیند. وای خدایا طاهر را لخت دیده بود. بی لباس...
دستی به گونه اش کوبید. خدایا...
نفس عمیقی کشید. سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. روی پنجه ی پاهایش ایستاد و از کنار پرده سرک کشید.
طاهر وارد اتاق شد. به سرعت خود را عقب کشید. طاهر ماشین اصلاحی را که در دست داشت روی چمدان گذاشت و دستی به صورتش کشید.
پنجه هایش را در بین موهایش فرو برد و تکان داد. موهایش را کمی به سمت بالا کشید و رها کرد.
به سمت کمد قدم برداشت. نفسش حبس شد. قدمی عقب گذاشت. پاشنه ی پایش با دیوار برخورد کرد و درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد. قبل از اینکه فریادی به لب بیاورد دستش را روی دهانش گذاشت. با بلند شدن صدای در کمد چشم بست. زیر لب زمزمه کرد: خدایا غلط کردم. خدایا تو رو خدا نبینه من و...
در کمد گویا باز هم بسته شد.
دستانش را به سمت سینه اش کشید و روی هم، روی قلبش قرارداد: خدا جون چاکرتم. خدا جون نوکرتم من و نبینه. خداجون از اینجا خلاص بشم. دیگه غلط میکنم میام بالا...!
صدای دور شدن قدم های طاهر را که شنید نفس راحتی کشید. قبل از اینکه حرکتی از خود نشان دهد صدای طاهر بلند شد: بیا... معلوم نیست این گوشی چرا اینجاست! الانم داره زنگ میخوره. ببرم بهش بدم؟!
خود را از پشت کمد جلو کشید و با دیدن طاهر که گوشی به دست نگاهش به در بود انداخت. پشت به او داشت. بدن سفیدی داشت که اندام چهارشانه اش را در این حالت بیشتر به رخ میکشید. اولین بار بود اندام یک مرد را از نزدیک می دید.
طاهر به طرفش چرخید. با هراس خود را عقب کشید. داشت چه غلطی میکرد؟ اینجا چکار میکرد؟ خیره به طاهر؟! نباید نگاهش میکرد.
با عجز سرش را بین دستانش گرفت. کم مانده بود به گریه بیفتد. حس میکرد هر آن ممکن است قلبش از جا کنده شده و جلوی پایش بیفتد.
بغضی به گلویش چسبید. کاش می شد میرفت. گور بابای مدارک طاهر... اصلا چرا باید مدارک طاهر را می دزدید!
همش تقصیر طاهر بود. اگر از رفتن حرفی نمی زد. اگر نمی گفت قصد رفتن دارد الان در حال حاضر اینجا نبود. اگر طاهر نبود که مجبور نمی شد بیاید سراغ مدارکش...
صدای زنگ تلفن بلند شد. زنگ تلفن طاهر بود. گوشهایش را تیز کرد. لعنتی چرا طاهر نمیرفت جایی تا بتواند فرار کند!؟
romangram.com | @romangram_com