#مردی_میشناسم_پارت_125
لبخندی زد. اگر با طاهر ازدواج میکرد. می توانست با او به دبی برود. کنار طاهر دانشگاه می رفت. درس میخواند. کنار طاهر بود.
می توانست با طاهر خوشحال باشد. مثل دیروز که کنار هم خرید کرده بودند. مثل دیروز که فکر میکرد در عمرش این چنین خوش نگذرانده است.
به سمت چمدان راه افتاد. گوشی را روی میز گذاشت و با تردید در برابر چمدان نشست. رمز دار بود. دستش را به سمت کلید ها برد و با تردید آنها را فشرد. بدون نیاز به وارد کردن رمزی با همان رمز باز شد.
طاهر رمز را عوض نمیکرد. لبخندی زد و چمدان را باز کرد. نگاهش روی ساک های کوچک گوشه ی چمدان ثابت ماند. تیشرت های تا شده در یک طرفش و جوراب های پشت توری... شلوارهای تا خورده و دو پیراهن مردانه...
دستی روی پیراهن های مردانه کشید و با مهربانی لبخند زد. کاش می شد روزی برای طاهر پیراهن هایش را اتو کند.
با فکر کردن به اینکه ممکن است طاهر هر آن برسد، با عجله دست به کار شد. پشت توری را نگاه کرد. دست بین لباسها برد.
وقتی از نبودن چیزی مطمئن شد ناامیدانه چشم به محتویات چمدان دوخت که نگاهش به روی ساک های آبی و سرمه ای کوچک ثابت ماند. دست برد به سمت یکی از آنها که با شنیدن صدایی متعجب به عقب برگشت. صدای باز و بسته شدن در اصلی بود. با عجله دست به کار شد. چمدان را سر جایش برگداند و قفل کرد. نگاهی به اطراف انداخت. برخاست... صدای باز شدن در ورودی طبقه ی دوم هم به گوش رسید. طاهر بود. رنگش پرید. اگر اینجا میدیدش؟! نگاهی به اطراف انداخت و به سمت پرده ها قدم برداشت. خود را پشت پرده، قسمتی که کمد از دید پنهانش میکرد کشید و نفسش را حبس کرد. صدای قدم ها بلند شده بود. در نیمه باز اتاق کاملا باز شد و طاهر در حال بیرون کشیدن پالتو از تنش وارد شد. پالتو را روی چمدان انداخت و متوقف شد. از توقف طاهر خود را عقب کشید. نمی توانست ببیند طاهر به چه چیزی خیره شده است. سعی میکرد نفس هم نکشد که طاهر خم شد و چیزی برداشت. نمی توانست ببیند طاهر به چه دلیلی آنجا توقف کرده است.
با برگشتن طاهر نگاهش روی گوشی موبایلش که در دست طاهر بود ثابت ماند.
چشمانش گرد شد. آب بدنش به خشکی رفت. به سختی آب گلوی خشک شده اش را فرو داد. گوشی اش؟ به خود لعنت فرستاد. نباید فراموشش میکرد. گوشی اش در دست طاهر بود. طاهر فهمیده بود به آنجا آمده است.
دستش را مشت کرد که طاهر گوشی را در دست تاب داد. بین انگشتانش چرخ داد و گفت: باز این وروجک چه فکری تو سرش می گذره خدا میدونه.
از لبخند طاهر لبخندی روی لبش نشست. طاهر به او فکر میکرد؟ یعنی می شد به او فکر کند؟! گفته بود وروجک... لبخندش عمق گرفت. شنیدن این کلمه از دهان طاهر هم لذت داشت. چشمانش را بست و هیجان زده به پارچه ی حریر پرده چنگ زد.
طاهر متفکر به سمت در برگشت: یعنی خونه هست؟! بدون گوشیش بیرون نمیره.
شانه بالا انداخت و به سمت در چرخید و دست به پلیورش برد. دو طرف پایین پلیور را گرفت و بالا کشیدش تا از تن بیرون بکشد و در همان حال زمزمه کرد: لا برتاح فی لیلة ولا بنساک؛ ولا لقیت نهایة
چشمانش گرد شد.
طاهر پلیور را هم روی چمدان انداخت و دست به تیشرتش برد: و لو حتى ببعد ببقى معاکـــــ...
چشمانش گرد شد. طاهر تیشرت را از تن کند و با بالا تنه ی لخت به سمت چمدان قدم برداشت: و مانتش معایا...
چشم بست و سرش را عقب کشید و زمزمه زد: أنا عایش و مش عایش...
دکمه ی شلوارش را باز کرد.
مستانه نفس از دست داد. هر لحظه چشمانش گرد تر می شد. قلبش در سینه می کوبید و طاهر بی خبر از حضور دخترک پایش را بلند کرد و شلوار را از پا کشید که همزمان با آن مستانه دو دستش را روی صورتش کوبید اما صدای برخورد دستانش، با صدای طاهر در هم آمیخت که بلندتر از قبل زمزمه کرد: و مش قادر على بعدک...
طاهر بی توجه به حضور مستانه با تنها لباس زیری که به تن داشت خم شد و تیشرتی بیرون کشید و زمزمه زد: أنا عایش و مش عایش... و مش قادر على بعدک...
romangram.com | @romangram_com