#مردی_میشناسم_پارت_124
کمی فکر کرد: دیگه لازم نیست اون لباس و بپوشم؟!
فرشته ریز خندید: مستانه تو هیچی نمیدونیا... اون فیلمایی که بهت میدادم و اصلا دیدی؟
فیلم ها را یادش می آمد. فرشته چند باری برایش آورده بود. برای اینکه بین بچه ها پاستوریزه نباشد ادعا میکرد همه را میبیند اما واقعیت این بود همان اولین بار که یکی را دید، با ترس همه را در سطل آشغال انداخت. بعد از آن تمام فیلماها را به محض رسیدن به خانه پاک میکرد. همان اولین فیلم تا یک هفته شوک زده اش کرده بود.
آرام لب زد: دیدم.
-:آره جون خودت. چیکار میکنی اون فیلما رو؟ میندازیشون بیرون؟! برات چند تا فیلم جدید میفرستم بشین ببین یکم این خجالتت بریزه.
-:فرشته این درسته؟!
فرشته کلافه پوفی کرد و گفت: مستان مسخره کردی من و؟ میخوای این طاهر و بدست بیاری یا نه؟! خودت میگی گفته ده روز. ده روز دیگه بره دیگه به من ربطی نداره ها... خود دانی.
کلافه گفت: خب میترسم. اگه ناراحت بشه چی؟
-:کدوم مردی از همچین چیزی ناراحت میشه؟
-:اون بهم میگه عمومه... جای بابامه.
-:مگه نگفتی نیست. مگه تو دوسش نداری؟ خب اون نمیتونه بیاد پیش بابات حرفی بزنه که تو باید پیش قدم بشی. اگه هم دوست نداری که هیچی دیگه. من میخوام برم یکی از دوستای علیرضا روب ببینم. دیشب بهم پیام داده بود. کاری نداری؟
مستانه متعجب پرسید: مامانت چی؟
-:بهش گفتم میام خونه ی شما. حواست باشه ها...
-:خونه ی ما؟
فرشته کلافه گفت: سوتی ندیا جون فرشته. بدبخت میشم. مامانم بفهمه سرم و میبره میزاره لب باغچه.
با تردید گفت: باشه.
تماس را قطع کرد. دلش به شور افتاده بود. اگر مادر فرشته تماس میگرفت؟ اگر می آمد در خانه! اگر می آمدند دنبال فرشته.
نگاهش را به گوشی اش دوخت و با تردید خاموشش کرد. مادر فرشته شماره ی خانه شان را نداشت. شاید بهتر بود گوشی را روشن میکرد که اگر مشکلی پیش می آمد خبر دار می شد. گوشی را روشن کرد و با تکان سر آن را روی سایلنت قرارداد. اینطوری بهتر بود. اگر مشکلی پیش می آمد تلفنش زنگ می خورد و می توانست خبر دار بشود.
نگاه از گوشی گرفت. در سکوت خانه چشم چرخاند. به عقب برگشت و از در به در ورودی و اصلی ساختمان خیره شد. طاهر نمی آمد. نباید می آمد. اگر می آمد می توانست صدای قدم هایش را بشنود. اما...
در ورودی طبقه ی دوم را هم بست که اگر طاهر آمد خبر دار شود و آرام آرام به سمت اتاق قدم برداشت. در نیمه باز اتاق را هل داد و نگاهش روی چمدان طاهر ثابت ماند. دوباره سرک کشید. سکوت خانه را فرا گرفته بود. لاله فردا میرفت. تمام دیشب برایش از آینده و درس ها و دانشگاه گفته بود.
romangram.com | @romangram_com