#مردی_میشناسم_پارت_122


لاله کنار مستانه نشست که خرید هایش را از بسته ها بیرون می کشید. نگاهش که به جعبه ی بزرگ آرایشی افتاد، نفسش حبس شد. تا جایی که به یاد داشت مستانه اهل خریدن لوازم آرایشی نبود.

مستانه پیراهن کوتاه و پفی صورتی را در برابرش گرفت: خاله ببین این چه نازه.

پیراهن دوست داشتنی بود. زیبا بود اما... آرام گفت: تو صورتی دوست نداشتی.

-:دوست نداشتم ولی الان دوسش دارم. خیلی نازه. مخصوصا تو آشپزی... خیلی خوشم میاد.

خریدهایش شامل شلوار سفید و کش موهای صورتی هم می شد که نشان میداد این روزها عجیب به رنگ صورتی علاقه مند شده است. سر چرخاند... به پشت سر... جایی که طاهر نشسته بود. طاهر بی تفاوت و بی خبر از اوضاع در حال صحبت با وَلی بود، موضوع صحبتشان هم مراحل پرونده ی ساجده و شوهر عذاب آورش بود که گویا در آخرین جلسه دادگاه را به سر گذاشته و لیدا را تهدید کرده بود.

مستانه جعبه ی آرایشی را باز کرد: خاله رنگای این و ببین. خیلی نازن... همشون خیلی خوشگلن... عاشق رنگاش شدم.

به رنگ های پودری درون جعبه نگاه کرد. رنگهای زیبای چیده شده کنار هم. طاهر با این دختر چه میکرد؟

مستانه ای که به دور لوازم آرایشی نمی چرخید. مستانه ای که دنیایش عروسک هایش بود چه زمانی این چنین عاشق رنگ های پالت سایه شده بود؟

مستانه چقدر تغییر کرده بود در این مدت کم نبودنش...

***

-:لباسه رو نپوشیدی؟

در گوشی گفت: خجالت میکشم خب...

-:با همین خجالته فلنگ و میبنده دیگه. الان تموم مردا دنبال این چیزان. فکر کردی میتونی یه جور دیگه نگهش داری؟ مستانه خانم چشم بهم بزنی یکی دیگه از دستت درش میاره ها.

نالید: فرشته...

-:درد... مرض... چیه خب؟ تو همیشه همینقدر پاستوریزه بودی. با این وضع میخوای تازه اون خوشتیپه رو هم از راه به در کنی.

نگاهی به در خانه انداخت و پا روی پله های طبقه ی دوم گذاشت. پدرش سرکار بود. طاهر بیرون رفته بود و نباید به این زودی ها برمیگشت.

فرشته ادامه داد: خوشگل کن حسابی بخودت برس ببین اگه باز نه گفت اون موقع با من...

لب هایش را بهم فشرد. فرشته چیزی را میخواست که از آن واهمه داشت. سوالی که در ذهنش وول میخورد را به زبان آورد: تو پوشیدی؟ یعنی چیزه... از اونا...

مکثی کرد و به سختی ادامه داد: یعنی چیز...

دستش را مشت کرده و در ورودی طبقه ی دوم را باز کرد: میگم که... یعنی تو... تا حالا... یعنی...

romangram.com | @romangram_com