#مردی_میشناسم_پارت_121


وَلی دستی به صورتش کشید: نمیدونم چطوری میتونم محبتش و جبران کنم. نمیدونم چطوری میتونم کاری که در حقم کرده رو جبران کنم. حتی اگه همه ی دنیا رو بریزم به پاش نمیشه جبران کرد.

لاله چند لحظه سکوت کرد و بالاخره گفت: باشه طاهر نمیکنه اما اگه مستانه...

وَلی حرفش را قطع کرد: مستانه اون و دوست داره لاله ولی مثل دوستش... مثل عموش... مثل برادرش... مستانه داره از کنار طاهر بودن لذت میبره. با طاهر بهش خوش میگذره. دختر من همین چند روز پیش شوک عصبی و رد کرده لاله نمیخوام آزارش بدم.

لاله شوکه به وَلی خیره شد. قبل از اینکه چیزی به زبان بیاورد وَلی ادامه داد: دارم میبینم با طاهر بهش خوش میگذره دارم میبینم کنار طاهر میخنده شاده... نمیخوام بیخودی حساسیت به خرج بدم. مستانه دختر عاقلیه هر تصمیمی بگیره من بهش احترام میزارم.

-:از این کارت پشیمون میشی.

-:من هر دوشون و باور دارم خیالم از جفتشون راحته.

لاله سکوت کرد. ادامه بحث اضافی بود. وَلی به هیچوجه تصمیم نداشت به حرف کسی گوش کند. با به صدا در آمدن زنگ در، وَلی از جا بلند شد: اومدن.

لحظاتی طول نکشید تا مستانه جلوتر از طاهر قدم در برابر چشمان لاله ظاهر شد. طاهر هم کنارش ایستاد و مستانه نگاهی به طاهر انداخت و لبخند زد.

از این لبخند شوکه شد. وَلی اشتباه میکرد... طاهر شاید قابل اعتماد بود اما مستانه نه!

وَلی در برابر مستانه ایستاد و مستانه دست دور گردنش انداخت و آویزان شد: دلم برای بابام یه ذره شده بود.

طاهر پالتویش را از تن کند و مستانه با هیجان گفت: بابا یه مرکز خرید جدید باز کردن. یبار همگی با هم بریم...

قدم در آشپزخانه گذاشت و در همان حال اشاره ای به بسته های جلوی در زد: راس میگه یبار رفتیم مرکز خرید و بار کردیم اومدیم حالا میخواد باز بره اونجا رو بار بزنه.

مستانه از آغوش وَلی جدا شد و به سراغ بسته ها رفت. با هیجان بسته ها را جلو کشید و گفت: وای خاله لاله نمیدونی چقدر وسایل خوشگل خوشگل دارن که... حالا کلی چیز دیگه بود دلم میخواست بخرمشون.

لاله پیش رفت. وَلی سری به تاسف تکان داد و به طاهری که دستانش را در سینک می شست گفت: بعد به من میگی لوسش کردی. اینا چیه خریدین؟!

طاهر خندید و دستمال کاغذی ها را بین دستانش پیچید: اینا هدیه ی منت کشیه... با لوس کردن فرق داره.

مستانه لب ورچید و تشر زد: اِ... نگو.

طاهر خندید و با نگاهی به لاله روی مبل نشست و گفت: ناهار چی داریم؟

وَلی هم سرجایش برگشت و گفت: نبودی که یه ناهار بهمون بدی.

لاله آرام به سمت مستانه قدم برداشت و گفت: لازانیا درست کردم.

طاهر به سمتش برگشت: آی قربون دستت... قربون آدمی که میفهمه درد شکم چیه.

romangram.com | @romangram_com