#مردی_میشناسم_پارت_120


***

لاله فنجان چای را روی میز در برابرش گذاشت و گفت: فکر نمیکردم ناراحت بشه. اصلا نباید ناراحت می شد برای رفتن طاهر...

وَلی کنترل تلویزیون را برداشت: برای اینکه دوسش داره.

لاله اخم کرد: چرا باید دوسش داشته باشه؟

وَلی با لبخند گفت: تو هم طاهر و دوست داشتی.

-:مثل برادرم.

-:اونم مثل عموش دوسش داره.

لاله با دقت پرسید: مطمئنی؟

وَلی کنترل را روی میز انداخت و به سمتش برگشت: لاله طاهر رفیق منه. هم تو میدونی هم من که طاهر کیه و از کجا اومده... طاهر همونیه که بخاطر اینکه من بتونم عروسی بگیرم و مستانه به دنیا بیاد، تمام داراییش و داد... تمام اون چیزی که تو زندگیش جمع کرده بود. اون پولی که میخواست بشه براش خونه... بشه سرمایه کار... بشه خلاصی از دست اون خانواده. اما دادش به من که نکنه بخاطر نداری برم دنبال از بین بردن بچم. لاله طاهر الان دنیا رو هم بخواد زندگیمم بخواد بهش میدم.

لاله با ابروان در هم گفت: حتی مستانه رو بخواد؟

-:مستانه مثل دخترشه لاله... مستانه اگه جون داره، زندگی میکنه به خاطر طاهره... اون موقع نه من داشتم نه لیلا... دو تا دانشجوی آس و پاس که خرج خورد و خوراکشونم نمی تونستن جور کنن از کجا میخواستن بیارن یه بچه رو بزرگ کنن؟ نه بابای تو پشتمون بود نه خانواده من... بین این نداریا اونی که پشتمون وایساد و مردی کرد طاهر بود. الان مستانه رو هم بخواد میدم بهش... مطمئنم مستانه پیش اون از کنار من بودن خوشبخت تر میشه. میدونم میتونه برای مستانه خیلی بهتر از من پدری کنه.

-:اگه برای یه منظور دیگه بخواد چی؟

لبخند کمرنگی روی لب نشاند و به چشمان لاله خیره شد: نمیکنه. طاهر نمیتونه منظور دیگه ای داشته باشه. مگه آدم میتونه به دخترش به چشم دیگه ای نگا کنه؟

لاله نفس عمیقی کشید و سر چرخاند. نگاهش را به چای درون فنجان دوخت... شاید حق با وَلی بود.

وَلی نگاه از لاله گرفت و ادامه داد: لاله من اونقدری به طاهر اعتماد دارم که اگه بلایی سرم بیاد مستانه رو می سپارم دستش... اگه یه روز بدونم نمیتونم مراقب مستانه باشم اولین کسی که بهش فکر میکنم طاهره...

-:مگه من مُردم؟

لبخند مهربانی تحویلش داد: با اینکه خودت و از زندگی دور میکنی میدونم تو هم درگیر زندگیت میشی. نه تو میتونی برای مستانه مادر باشی نه ویدا. اما طاهر... طاهر میتونه بخاطر مستانه از آینده اش بگذره. طاهر ثابت کرده میتونه چیکارا بکنه.

لاله فنجان را روی میز گذاشت و گفت: وَلی قبول دارم طاهر خیلی مرده. قبول دارم اون کارش خیلی خاص بود اما تصمیم خودش بود و ممکنه الانم از این پشیمون باشه.

وَلی با اطمینان گفت: نه نیست. اون کارش ورای مردونگی بود خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی. اون پول نتیجه ی ده سال کار کردنش بود. تو نبودی تا ببینی اون پول و چطوری جمع کرد. تو نبودی تا وقتی بعد از مدرسه میرفت کارگری، ببینی چه شکلی میشه. نبودی ببینی وقتی من دست به جیب با خیال راحت میرفتم خونه اون میرفت دنبال مکانیکی و هر کاری که بتونه ازش پول در بیاره. طاهر اون پول و با جون کندن بدست آورده بود به امید اینکه بتونه با ساجده یه زندگی جدید بسازه. من هنوزم دستای پینه بستش جلوی چشممه... هنوزم می تونم برات بگم وقتی همه تو خواب خوش بودیم اون درس میخوند تا بتونه زودتر از شر مدرسه خلاص بشه و بره دنبال یه کاری...! هنوزم روزی که تو چهارراه گل میفروخت و بچه ها با دیدنش مسخرش کردن، مثل فیلم برام تکرار میشه. طاهر با دادن اون پول تنها روی آیندش ریسک نکرد لاله... طاهر تمام گذشته و آینده اش و حالش و فدای بودن مستانه کرد.

لاله سر به زیر انداخت. در مورد گذشته ی طاهر چیز زیادی نمی دانست. تمام آنچه هر از گاهی از لیلا می شنید.

romangram.com | @romangram_com