#مردی_میشناسم_پارت_119


دستانش را که در جیب های پالتویش بود بیشتر به پارچه ی ساتنی فشرد: دوست داری من و بازم ببینی؟

مستانه سکوت کرد.

قدمی نزدیک تر شد: مستانه...

دخترک سر بلند کرد تا بهتر بتواند صورتش را ببیند. لبهایش می لرزید.

کاملا رخ به رخش ایستاد: اگه دخترم باشی همیشه می تونیم همدیگر و ببینیم.

مستانه خیره به چشمانش گفت: من دخترت نیستم.

نمیخواست کنترلش را از دست دهد. میخواست دخترک را با زبان خوش قانع کند. مگر می شد عشقی که مستانه از آن دم می زد؟ عشق؟ مستانه فقط دختر بچه ای بود که کنترل احساساتش را از دست داده بود و باید قانع می شد.

نفس عمیقی کشید و گفت: لازم نیست حتما رابطه ی خونی باشه تا نسبت ها معنا پیدا کنه.

مستانه کلافه گفت: تو هیچوقت بابام نمیشی. من بابا دارم.

-:من نمیخوام بابات باشم. فکر کن عموتم... داییتم.

دخترک با کلافگی گفت: هیچکدومشون و ندارم.

پاهایش سست شد. اعتراف کرد می داند چقدر تنهاست. خودش هم تنها بود. لبخندی روی لبش نشاند: حالا از این به بعد من عموت میشم.

پا روی زمین کوبید: عمو نمیخوام.

کمی فکر کرد و گفت: تا حالا فکر کردی بهت میخندن؟! دوستات چی بهت میگن؟! مسخرت میکنن.

-:همه ی دوستام فردای اون روزی که اومدی مدرسه کلی بهم حسودی کردن.

پوزخندی زد: همشون یه مشت بچه ان.

مستانه سر چرخاند و به راه افتاد. طاهر هم پشت سرش و گفت: مستانه باید بریم خونه.

مستانه لب ورچید: نمیخوام. خودت برو...

-:داری اذیت میکنی وروجک...

مستانه زیر لب غر زد: خودتی.

romangram.com | @romangram_com