#مردی_میشناسم_پارت_118


مستانه نگاهی به عقب انداخت با دیدنش لبخندی روی لبهایش نشست. به هیچ وجه تصمیم نداشت او را رها کند. طاهر حق نداشت تنهایش بگذارد.

زنی از کنارشان گذشت. متعجب نگاهشان کرد. دخترک قدم هایش پر جنب و جوش بود. با هیجان قدم بر می داشت و مرد پشت سرش سلانه سلانه و آرام آرام دست به جیب به دنبال دخترک می رفت. ابروانش را بالا فرستاد و تا دور شدنشان نگاه از آنها نگرفت.

مستانه دست به جیب فرو برد و قدم هایش را روی سنگ فرش های قرمز که در وسط لوزی ها لوزی کوچکی تشکیل داده بودند، گذاشت. سعی میکرد نگاهش دقیق باشد تا قدم بعدی اش هم دقیقا روی لوزی قرمز قرار بگیرد.

طاهر قدم های مستانه را می شمرد. برخلاف مستانه آرام آرام قدم برمی داشت. عجله ای نداشت خود را به دخترک برساند. نمیخواست کنارش باشد. همین جا... دور از او... وقتی نگاهش میکرد و از خوب بودنش اطمینان داشت، حس رضایت وجودش را پر می کرد.

مستانه از روی جوی پرید و وارد خیابان شد.

آرام به سمت پل رفت و از روی آن رد شد. پسری از کنار مستانه گذشت و با لبخند تماشایش کرد اما مستانه چنان غرق دنیای خود بود که متوجه پسر نشد. لبخندی روی لبش نشست از اینکه مستانه غرق دنیای خودش است.

یقه اش را بالا کشید تا سرما در تنش نفوذ نکند. چون دنبال مستانه دویده بود، نتوانست روی تیشرتش چیز گرمتری به تن کند.

مستانه دوباره وارد پیاده رو شد و در برابر سوپری ایستاد. جلو رفت و کنارش متوقف شد. اما به محض توقفش مستانه پا روی پله ی آهنی گذاشت و وارد مغازه شد. لحظاتی بعد با بسته ی بزرگ پفک بیرون آمد. لبخندی روی لبهایش نشست. مستانه بی تفاوت به او از کنارش گذشت و دوباره به راه افتاد.

تلفنش زنگ خورد. دست به سمت جیبش برد. فراموش کرده بود وقتی می آمد گوشی را هم همراهش آورده است. وَلی پشت خط بود... لاله تماس گرفته و ماجرا را توضیح داده بود. وَلی نگران دخترکش بود که تلفنش را خاموش کرده است.

با شنیدن این جمله لبخندی روی لبهایش نشست و آرام گفت: نگران نباش پیش منه.

-:بده باهاش صحبت کنم.

نگاهی به مستانه که خیره به ویترین ها، پفک ها را به دهان میگذاشت انداخت و گفت: میگم بهت زنگ بزنه. الان داره پفک میخوره. نگران نباش حالش خوبه... یکم دلخور شده.

وَلی دلشوره داشت. حس میکرد طاهر به دلیلی نمیخواهد با مستانه صحبت کند.

طاهر با خنده گفت: لوسش کردی دخترت و وَلی.

از این صدای آرام و شاد طاهر، آرام گرفت. مستانه خوب بود. بعد از سپردنش به طاهر تماس را قطع کرد.

مستانه سرش را کمی به عقب متمایل کرد تا بتواند از حضورش مطمئن شود. هنوز هم دنبالش می آمد. بسته ی خالی پفک را در نزدیک ترین سطل آشغال انداخت و در همان حال به سمت طاهر که در یک قدمی اش متوقف شده بود برگشت: چرا میای؟

طاهر به صورت قرمز شده اش خیره شد: میخوای نیام؟

مستانه کاملا به طرفش چرخید: مگه نگفتی میخوای بری؟

قدمی به سمتش برداشت: فعلا ده روز مونده...

مستانه پلک زد: بالاخره میری دیر و زود نداره... میری جایی که من هیچوقت نتونم ببینمت.

romangram.com | @romangram_com