#مردی_میشناسم_پارت_117


دستی به سینه اش زد: ولی ببین دیگه بچگیم نمونده. بزرگ شدم. خودم میتونم بفهمم چی درسته چی غلط... خودم میفهمم باید چیکار کنم. لازم نیست شما واسه من بگین چیکار کنم.

طاهر قدمی به سمتش برداشت: مستانه...

به سمت طاهر برگشت. طاهر میخواست برود؟ ده روز؟ ده روز دیگر... بغضی که در گلویش سنگینی میکرد را پس زد: میخوای بری؟ باشه برو. اصلا از کی نظر من مهم بوده!؟ همه برای من خودشون نظر میدن خودشون تصمیم میگیرن خودشون خیر و صلاحم و در نظر میگیرن. منم همیشه سرم و کج میکنم میگم باشه. برو آقا طاهر... برو... اصلا دیگه نمیخوام ببینمت.

برگشت و قبل از اینکه اجازه ی واکنشی از سوی طاهر و لاله را دهد از پله ها پایین دوید. لاله متعجب به سمت طاهر برگشت. طاهر با لبخند کمرنگی گفت: فکر کنم ناراحت شده... این مدت گویا به بودنم عادت کرده.

سعی داشت توجیه کند. میخواست لاله به هر چیزی فکر کند به غیر از آنچه در ذهن مستانه می گذشت.

ادامه داد: خب با هم غذا درست میکنیم از آشپزی خوشش میاد...

زبان به دهن گرفت. آنچه که به زبان آورده بود که بدتر بود. با بهم خوردن صدای در خروجی هر دو به سمت در چرخیدند.

لاله خود را به بالای پله ها رساند و بلند گفت: رفت.

با عجله وارد اتاق شد. پالتویش را برداشت و از کنار لاله گذشت. لاله گفت: بدو دنبالش... دختره پاک دیوونه شده.

کفش هایش را به پا کرد و در را باز کرد. لاله دنبالش از پله ها پایین آمد. نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و با دیدن کسی که با پالتوی سرمه ای در پیچ کوچه گم شد، با عجله به آن سمت دوید.

با نزدیک شدن به چند قدمی اش صدا زد: مستانه...

نفس هایش به شمارش افتاده بود. کمی از سرعتش کم کرد.

دخترک به عقب برگشت با دیدنش سریع سر چرخاند و به قدم هایش سرعت بخشید. با سرعت گرفتن قدم های مستانه، تکانی بخود داد و دنبال مستانه دوید. بازویش را گرفت و کشید: نمیبینی دارم صدات میکنم؟

مستانه با خشم دستش را تکان داد و بازویش را از دست او بیرون کشید: بزار برم.

با رها شدن دستش دست به کمر به سمتش چرخید و با خشم فریاد زد: مگه نمیخوای بری؟ خب برو... بزار برو دیگه! برای چی اومدی دنبال من؟ نمیخوام ببینمت. گفتی میخوای یجوری بری دیگه هیچوقت نبینمت من میخوام از الان ولت کنم جوری که دیگه هیچوقت همدیگر و نبینیم.

جلو رفت. در چند سانتی مستانه ایستاد و با لبخند خیره اش شد. با لبخندی که روی لبهایش نشاند مستانه خشمگین تر فریاد زد: برای چی میخندی؟ خوشت میاد این حرص خوردن من و میبینی!

نتوانست خنده اش را پنهان کند. بلند زیر خنده زد. مستانه پا روی زمین کوبید: نخند...

کاملا خم شد و سعی کرد مانع خنده هایش شود. اما نمی توانست... مستانه با حرص گفت: نخند. میگم نخند...

سر بلند کرد. گوشه ی لبش را به دندان گرفت تا نخندد. سر بلند کرد. صورتش هنوز نشان از خندیدن داشت. مستانه با خشم غرید: چرا میخندی؟!

شانه بالا کشید. مستانه با ناراحتی برگشت و به راه افتاد. اینبار آرامتر می رفت. بی حرف پشت سر مستانه به راه افتاد. به اندازه ی یک قدم از مستانه فاصله داشت اما سعی نمیکرد این فاصله را پر کند.

romangram.com | @romangram_com