#مرد_کوچک_پارت_95


نازیلا شانه هایش را گرفت ومحکم تکانش داد وگفت: می فهمی چی میگی؟

ملودی اشکهایش را پاک کرد وگفت: چاره ی دیگه ای دارم؟ من با هزار بدبختی تهران قبول شدم... پول پیش اینجا رو با بدبختی جور کردم... اما من در ازای هیچی میتونم پدرمو داشته باشم... نازیلا این بد نیست...

نازیلا با صدای بغض داری گفت: بد نیست؟ چی بد نیست؟ اینکه بشی زن یه ادم عقب افتاده بد نیست؟ در ازای هیچی؟زندگی و اینده ات هیچیه؟

فرداهایی که میتونی داشته باشی هیچیه؟

ملودی اهسته گفت: تو نفست از جای گرم بلند میشه.... بعدشم من که قرار نیست تا ابد اونجا بمونم... بالاخره میلاد خوب میشه و منم میتونم پول عمل بابا رو پسشون بدم... بعد هم همه چیز تموم میشه....

نازیلا با حرص گفت: میخوای خودتو و زندگیتو تباه کنی؟ ا زکجا معلوم که اون زن راست گفته باشه؟ از کجا معلوم...

ملودی موهایش را از ر وی صورتش کنار زد وگفت: عوضش پدرمو دارم....

نازیلا با دندان قروچه گفت: عوضش زندگی نداری... اینده نداری... میشی یه دختری که یه عمر تو یه خونه قراره کلفتکی کسی وبکنه که میخواد بشه نزدیکترین کسش.... نزدیکترینش.... شوهرش... همسرش... آقاش... تکیه گاهش...

ملودی جوابی نداد.

نازیلا روبه رویش نشست وبا عصبانیت گفت: اون یه جوون بیست ساله است با ذهن هفت ساله... می فهمی؟

ملودی لبخند تلخی زد وگفت: همینش قشنگه.... همین قشنگه که دروغ نمیگه.... همین قشنگه که مثل بقیه ی مردا که به هیچ جنس ماده ای رحم نمیکنن اما اون براش مهم نیست.... من دوستش دارم...

نازیلا با جیغ گفت : کیو؟ یه عقب افتاده رو...

ملودی: اون خوب میشه... بالاخره خوب میشه .... من مطمئنم....

نازیلا: اگه ولت کرد چی؟ اگه وقتی بزرگ شد وفهمید تو بدردش نمیخوری چی؟ الان بیست سالشه .... اندازه ی یه بچه میفهمه... دو روز دیگه دو سال دیگه ... وقتی سی سالش شد .... ده سال دیگه ... تازه میفهمه جوونی یعنی چی... میفهمه که میتونه دختر بازی کنه.... تازه اول زندگی کردنشه.... تازه میخواد مردونه رفتار کنه... می فهمی؟

ملودی: الان صادقه .... مثل بچه ها صادقه ...

نازیلا با داد گفت: تا کی؟ تا کی؟ بالاخره اونم یه روز میفهمه که با یه دختر بجز نقاشی کشیدن میشه خیلی کارا کرد....! خیلی کارا ملودی... میفهمه که دخترا اگه لباس باز بپوشن جذاب ترن... میفهمه ..... بخدا میفهمه ... بخدا میفهمه که باید با نگاهش همه رو قورت بده .... عین همه ی مردا .... عین همه .... بخدا میفهمه....

و هق هقش در امد.

ملودی ساکت بود... او کنارش میماند تا خوب شود تا یک مرد بزرگ و بالغ شود !!! کنارش میماند ویادش میداد که صادق بماند ...

با روشن شدن چراغ هال ملودی دست نازی را گرفت وگفت: نمیخوام بقیه بدونن .... باشه؟

نازیلا گریه اش گرفته بود.با صدای خفه ای گفت: ملودی بدبخت میشی....

ملودی لبخندی زد وگفت: عوضش پشیمون نمیشم که پدرمو از دست دادم... هان؟

با امدن شادی و یاسی به اتاق بحث تمام شد.

تصمیمش را گرفته بود و هیچ کس نمیتوانست منصرفش کند.

************************************************** *************

مرد کوچک :

با صدای زنگ در از خانه خارج شد.

چمدانش را برداشت... نازیلا با یک قران و یک کاسه اب جلویش ایستاده بود.

شادی و یاسمن نمیفهمیدند چرا او میخواهد برود...

یاسمن جلو امد و گفت: یه عذرخواهی بهت بدهکارم...


romangram.com | @romangram_com