#مرد_کوچک_پارت_93

ملودی: بله ... و به انضمامش رشته اش را گفت.

رویا در حالی که دنبال جور کردن کلمه برای گفتن حرفش بود با سوالی که به ذهنش رسیده بود گفت: وضع مالیتون چطوره؟

ملودی به رویا خیره شد.

رویا با من من گفت:پدرت احتیاج به عمل داره درسته؟

ملودی مشکوکانه به رویا نگاه میکرد.

رویا با لبخند دستش را گرفت وگفت: میدونم که هر کسی ممکنه براش مشکل مالی به وجود بیاد .. و اینو هم میدونم که هزینه ی پرداخت جراحی پدرت گزاف وسنگینه ... تو و خانواده ات توانشو ندارید... ما میتونیم کمکت کنیم...

ملودی با حرص دستش را از دست رویا بیرون کشید و از جا برخاست.

رویا با صدای بغض دار و مرتعشی گفت: حدا قل رو پیشنهادم بشنو...

ملودی با حرص گفت: ترجیح میدم نشنوم... شما از من چی میخواین؟ در قبال چه کاری میخواین هزینه ی جراحی پدرمو بدید؟

رویا سرش را پایین انداخت و زمزمه وار چیزی را گفت که ملودی حس کرد ارزش را وقتی پخش میکردند چقدر او از ان سهم برده بود.

با چشمهایی خیس از خانه خارج شد...

در حالی که به خودش سرکوفت میزد و شانسش را به لعنت گرفته بود خودش را داخل خانه پرت کرد.

بدون توجه به دخترها وارد اتاق شد و در را بست و پشت در نشست.

مقنعه اش را با حرص از سرش دراورد.

چشمهایش پر از اشک بود... او ارزو داشت. در ذهنش فقط همین را بود که میدانست.... در ذهنش که یک سمتش پدرش بود و یک سمتش رویاها و اینده اش... ویک سمتش میلادی بود که فقط هفت سال می فهمید نه بیشتر...

در ذهنش ارزو ها جولان میدادند... .لبخند پدرش به انها دهن کجی میکرد وبغض میلاد باعث بغضش میشد.

در ذهنش همه ی ارزوها چماغ به دست بودند و محبت پدرش سکوت کرده بود و میلاد تنها در یک برگه ی سفید او را کشیده بود و یک لبخند کج قرمز با مداد صورتی برای صورت کج و کوله اش کشیده بود.

در ذهنش همه رژه میرفتند و اینده را مثل کف بین ها برایش مرور میکردند ... و یک سنگ قبرو گریه ی میلاد در ته ذهنش بیشتر از همه چیز خود نمایی میکرد.

سرش داشت می ترکید. ذهنش در حال فوران بود.

میخواست بمیرد و میدانست هیچ کس جلویش را نمیگیرد...

دلش میخواست میلاد بود واو را با نقاشی سرگرم میکرد .. دلش میخواست میلاد اینجا بود و بدون هیچ چشم بدی به او خیره میشد و بهانه میگرفت.

دلش میلاد هفت ساله را میخواست و نمیخواست....

دلش اینده ای رویایی و روشنی میخواست و نمیخواست...

دلش سلامت پدرش را میخواست و نمیخواست...

دلش گیر خواست ونخواستن ها داشت تکه پاره میشد و کسی نمیفهمید...

یک قرص خواب خورد و سینه خیز به سمت تختش رفت و روی ان دراز کشید.

یک قرص خواب خورد و سینه خیز به سمت تختش رفت و روی ان دراز کشید.

خیلی زود همه ی افکار دست از سرش برداشتند و خواب او را ربود.

با جیغ و تکان های شدیدی که به او وارد میشد فورا از جا پرید. نفس نفس میزد.... نازیلا در حالی که بالای سرش با یک لیوان اب وحشت زده نشسته بود گفت: چی شده؟ داشتی خواب میدیدی....

ملودی نفس راحتی کشید و موهایش را به چنگ گرفت.

romangram.com | @romangram_com