#مرد_کوچک_پارت_92
رویا متفکر به پایه ی میز خیره شده بود.
در حالی که یک دستمال خیس را روی پیشانی میلاد میگذاشت و با بغض به او خیره شده بود فکر کرد این دیگر چه سرنوشتی بود که گریبان گیرشان شده بود.
سیزده سال رنج و بدبختی وافسوس وحسرت کافی نبود؟ سیزده سال نگرانی و چشم به امید یک مرده زنده شدن کافی نبود؟
میلاد زیر لب نام ملودی را ناله میکرد... نا مفهوم هذیان میگفت و رویا داشت ذره ذره اب شدنش را می دید...
مازیار ومیعاد به کررات پیشنهاد داده بودند تا ملودی مانند یک پرستار به خانه بیاید اما چگونه ممکن بود.. چطور میتوانست یک دختر دانشجو را به خانه ای بیاورد که سه پسر عزب دران زندگی میکنند.... چطور میتوانست او را به این خانه بیاورد ... با چه حکمی؟ اصلا از کجا معلوم که او قبول میکرد... پسرش جلوی چشمش اب میشد ... این منصفانه نبود این همه حسرت و ارزویی که برایش داشت کم بود که حالا او را این چنین تماشا کند مگر کم بود؟
در اتاق با تقه ای باز شد.
محمد لبه ی تخت نشست وگفت: رویا؟
رویا نفس عمیقی کشید وگفت: دکترش چی گفت؟
محمد: تبش عصبیه ... اگه یه بار دیگه تشنج کنه معلوم نیست چه بلایی به سرش بیاد...
رویا دستش را لا به لای موهای پسرش فرو برد و فکر کرد این چه مصیبتی بود که به سرشان امده بود. یک لحظه فکر کرد اگر سیزده سال پیش همان موقع او رفته بود و دیگر او را نداشت ... الان این لحظه ... فکرش را پس زد .... این چه فکری بود که میکرد. ارزوی مرگ پسرش را داشت.
محمد نفس عمیقی کشید وگفت: اینطوری خودتو از بین می بری....
رویا به چشمهای شوهرش نگاه کرد وگفت: تو هم میگی اون دختره رو بیاریم اینجا؟
محمد از جا بلند شد و چند قدمی در اتاق میلاد راه رفت وگفت: نمیدونم... فعلا تهران نیست... رفته شمال... پدرش مریضه ... دوستاش میگفتن وضع مالی خوبی ندارن تا پدرشو عمل کنه.... موندنش تو این خونه با این شرایط فقط در یه صورت ممکنه...
از ادامه ی گفتن حرفش منصرف شد...
رویا با بغض گفت: پس تو هم رفتی سراغش...
محمد لبه ی تخت میلاد نشست و دست مردانه اش را گرفت... مثل کوره بود.
صورتش ملتهب و داغ بود . در حالی که خم شد و پیشانی اش را بوسید و با چشمهایی نم دار از اتاق خارج شد.
************************************************** ****************
ملودی نفس عمیقی کشید و گفت: من ملودی هستم...
رویا در را برایش باز کرد و ملودی وارد خانه شد.
خانه ی بزرگی بود ... با دکوراسیونی مدرن و وسایلی شیک و انتیک ... رویا لبخندی تصنعی زد و گفت: خوش اومدی ...
ملودی لبخند نصفه نیمه ای زد وگفت: میلاد نیست؟
رویا به او خیره شد و ملودی با چشم به اطراف نگاه میکرد ...
یعنی به خاطر دیدن میلاد به اینجا امده بود ... شاید رویا هم می دانست اگر بخاطر بهانه ی دیدن میلاد نبود او نمی امد.
رویا او را روی مبل نشاند وگفت:میلاد با برادراش بیرونه...
ملودی با تعجب گفت: ولی من فکر کردم...
رویا رو به رویش نشست وگفت: میخواستم باهات حرف بزنم....
ملودی اخم ظریفی کرد وگفت: خوب دیگه چرا بهونه ی میلاد و گرفتید همینطوری هم میگفتید من میومدم...
رویا لبخندی زد واز جا بلندشد وبه اشپزخانه رفت... با یک سینی محتوی چای وشیرینی بازگشت وگفت: دانشجویی؟
romangram.com | @romangram_com