#مرد_کوچک_پارت_91
_ همین جا بشین عزیزم.
تلفن را برداشت و شماره ی محمد را گرفت.
محمد_ جانم عزیزم؟
رویا_ بیا خونه، میلاد از دست من صبحونه نمی خوره. همه اشم نوک زبونش خاله ملودی خاله ملودیه...
محمد_ هیس آرومتر خانم... سعی کن صبحونه شو بدی. من الان میام خونه.
رویا بی خداحافظی گوشی را قطع کرد و سراغ میلاد رفت. هنوز هم اخم کرده و دست به سینه نشسته بود. رویا روبرویش نشست و پرسید:
_ میلاد تو مامانو دوست داری؟
میلاد_ اوهوم
رویا_ خب اگه دوسم داری چرا اذیتم می کنی؟ من دوست دارم زودتر بزرگ بشی. چرا صبحونه تو نمی خوری پسرم؟
میلاد_ من نمی خوام بزرگ بشم! صبحونه ام نمی خورم اینا بدمزه ست.
رویا اشکش را پاک کرد و منتظر آمدن محمد شد. با صدای در از جا بلند شد. مازیار آمده بود تا یک سری مدارکش را بردارد.
مازیار_ سلام مامان. مادر و پسر خوب خلوت کردیدها... مامان اون پوشه نارنجی رو ندیدی؟
رویا_ توی کشوی میزت گذاشتم.
مازیار مکثی کرد و به طرف رویا چرخید.
_چی شده مامان؟
همین یک حرف کافی بود تا اشک های رویا دوباره سرازیر شوند.
مازیار پرسید:
_دِ چرا گریه می کنی؟ می گی چی شده یا نه؟
رویا با سر به میلاد اشاره کرد.
_ از وقتی اومده همه اش بهانه ی اون دخترکو می گیره. دیوونه شدم از دستش به خدا هرچی میگم بهش گوش نمی ده بهم. همه اش میگه خاله ملودی این کارو می کرد اون کارو می کرد. خسته شدم. کاش اون دخترم الان اینجا بود می فهمیدم چیکار کرده که این بچه هی بهونه می گیره از من. به من میگه تو بلد نیستی برام لقمه بگیری.
مازیار که می دانست مادرش چقدر حساس است که روی کارهایش عیب بذارند خنده ی بلندی سر داد و گفت:
_آهان پس واسه ی همینِ داری زار زار گریه می کنی رویا خانم؟
رویا_ زهرمار! چند دفعه بهت گفتم منو اینطوری صدا نزن؟ پس فردا زنم گرفتی منو اینجوری صدا میزنن. به بابات زنگ زدم بیاد ببینم چه خاکی به سرم بریزم.
مازیار اندکی فکر کرد و سعی داشت حرفش را بسنجد. رویا گفت:
_بگو چی می خوای بگی؟
مازیار- میگم چطوره این دختره رو واسه ی یه مدتی بیاریمش اینجا پیشمون باشه. به عنوان پرستار میلاد. از سرو وضعش معلوم بود زیاد وضع مالی خوبی نداره.
رویا کمی فکر کرد و گفت : نمی دونم شاید این کارو کردیم.
یک هفته از بازگشت میلاد به خانه میگذشت.... دیگر شور و هیجان و اتفاقات دیگر به کل خاتمه یافته بود...
romangram.com | @romangram_com