#مرد_کوچک_پارت_90


رویا به خودش آمد و با نگاهش از ملودی تشکر کرد.

رویا به خودش آمد و با نگاهش از ملودی تشکر کرد. محمد تک سرفه ای کرد و از آنها خواست تا بنشینند. میعاد به مازیاراشاره ای کرد و زیر گوشش گفت:

_ یعنی تمام این مدت پیش این دختره بوده؟

مازیار_ ساکت

و چشم غره ای به او رفت. میعاد شانه ای بالا انداخت و به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را آماده کند، حالش از این کاربهم می خورد اما چاره ای نداشت قرارش را از قبل گذاشته بودند.

بعد از کلی تعارف و تشکر و قربان صدقه های مادر میلاد از آنجا دل کند و در برابر گریه ها و بهانه گیری های میلاد و چهره ی بهت زده ی خانواده اش منزل مهدجوها را ترک کرد.

ساعت ها در خیابان قدم زده بود، هوا داشت کم کم تاریک می شد که قطره ای باران روی بینی اش خورد. لبخندی زد و به اشک هایش اجازه ی روانه شدن داد. راه میرفت و گریه می کرد... همه ی لحظه هایی که آن پسرک عقب افتاده کنارش بود... به یادش آمد اولین شبی که میلاد را پیدا کرده بود باران می بارید. قطره های باران بی رحمانه تر فرود می آمدند... ملودی قدم زنان از جلوی دکه ای رد شد چشمش به روزنامه ای خورد... عکس میلاد بود... زهرخندی زد و روزنامه را خرید. برای یادگاری... تصمیم داشت عکسش را جدا کند و قاب بگیرد... "راستی چرا هیچوقت باهاش عکس نگرفتم؟ "

بی خیال فکر کردن شد. مسیر خانه را در پیش گرفت. بعد از نیم ساعت پیاده روی بالاخره رسید. خسته بود... کلید انداخت که توی راه پله به هادی برخورد. با سر سلامی داد و پله ها را بالا رفت. حوصله ی آن موجود منحوس را فعلا نداشت. وارد خانه شد. هر کدامشان سرشان به کار خودش گرم بود. مریم رفته بود. شادی و یاسی توی اتاقشان مشغول درس خواندن بودند. نازیلا هم ظرف ها را می شست. با صدای در سلام کوتاهی داد. هیچ کدامشان انتظار حرف زیادتری را نداشتند. خانه سوت و کور شده بود. میلاد برای همیشه رفته بود. به طرف اتاقش رفت که زنگ تلفن مانعش شد. نازیلا گفت:

_جواب بده احتمالا مامانتِ، از عصر تا الان صد دفعه زنگ زده.

ملودی به سرعت خودش را به تلفن رساند. ضربان قلبش بدون اینکه دست خودش باشد بالا می رفت. گوشی را برداشت و با صدای لرزانی پاسخ داد:

_الو؟

_سلام ملودی جان، خوبی مادر؟ کجایی دلم هزار راه رفت؟

صدای گریه ی مادرش هیجانش را بیشتر کرد.

_نه خوب نیست... قلبش دوباره گرفته... نمی دونم چه خاکی به سرم بریزم.... دکترش گفته یه قلب پیدا شده هرچه زودتر باید عملش کنیم. تو که شرایط مارو می دونی ملی... کاش الان اینجا بودی... الان بابات بیمارستان بستری شده.... منم از بیمارستان زنگ می زنم گفتم بهت خبر بدم نگی یه وقت چرا به من نگفتین.

ملودی_ مامان تورو خدا حالش خوبه؟ من فردا راه میفتم میام. آدرسشو بفرستید برام.

بعد از قطع مکالمه سراسیمه وارد اتاقش شد و مشغول جمع کردن ساکش شد. هنوز هم دل تنگ میلاد بود... سرش را تکان داد تا افکار مزاحم را از خود دور کند. " الان وقت دلتنگی نیست دختره ی کم عقل، خدارو شکر کن که به موقع خانواده اش پیدا شدن وگرنه تو این شرایط اونو باید چیکار می کردم؟"

روی تختش دراز کشید و زنگ گوشیش را عوض کرد. نفهمید کی با افکار درهم و پریشانش خوابش برد.

صبح قبل از اینکه بقیه بیدار شوند بلند شد و نمازش را خواند یادداشت کوچکی را روی درب یخچال نصب کرد و از خانه خارج شد. با کلی چانه زدن با راننده بالاخره سوار شد تا به ترمینال برسد.

*******

رویا کلافه شده بود از دست بهانه های میلاد، بالاخره طاقتش تمام شد و سرش فریاد کشید.

_اه بچه... دیوانه ام کردی... بگیر صبحونه تو بخور دیگه. بیست سالته این اداهارو در میاری.

_نمی خورم... خاله ملودی همیشه برام لقمه می گرفت.

و بعد رویش را به علامت قهر بگرداند و لب برچید. رویا سری تکان داد و گفت:

_ باشه پسرم بیا خودم برات لقمه می گیرم.

لقمه ای برایش گرفت و دوباره گفت:

_ به به ببین چه لقمه ای گرفتم برات بیا بخور میلاد جان.

میلاد با لجبازی سرش را تکان داد و گفت:

_ نمی خورم تو بلد نیستی بهم لقمه بدی. من مربا می خوام.

رویا داشت دیوانه می شد. از وقتی آن دخترک رفته بود بهانه گیری های میلاد هم شروع شد. دیشب انقدر گریه کرد که مازیار و محمد او را بردند پارک. لبخندی زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com