#مرد_کوچک_پارت_89
ملودی پرسید: ناهار میلادو دادی؟ از صبح که اذیتت نکرده؟
مریم_ آره بابا خورده البته به زور و التماس! زیادی بهت وابسته شده ملی. بد عادتش کردی.
ملودی سری تکان داد و به اتاقش رفت تا کمی افکارش را سرو سامان دهد. عصر قرار بود به منزل آقای مهد جو بروند و میلاد را تحویل دهد. این یعنی پایان همه ی دردسری ناخواسته.
میلاد اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و نقاشی اش را از دفترش جدا کرد و روی تخت گذاشت.
*******
*******
با صدای زنگ بیخود گوشیش از خواب پرید و از ذهنش گذشت حتما باید این زنگ مزخرف رو عوض کنم!
از جایش بلند شد. بعد از شستن دست و صورتش مانتوی کرم رنگ و جین طوسی اش را به همراه شالِ مشکی سِت کرد. آرایش ملایمی روی صورتش نشاند. کیفش را برداشت و کمی عطر زد. دست خودش نبود می خواست ظاهرش را شیک و ساده نشان دهد. به طرف اتاق میلاد رفت تا لباسهایش را آماده کند.
*****
*****
با صدای راننده به خودش آمد.
_آقا رسیدیم.
میلاد درمانده سرش را به طرف ملودی چرخاند. لبخندی آرامش بخش زد و کرایه راننده را حساب کرد و پیاده شدند.
ملودی _ خب می دونی که کدومشون خونه تونِ آقا میلاد؟
میلاد با دستش درب مشکی را نشان داد. ملودی دستش را گرفت و به طرف در رفتند. زنگ را فشار داد و بعد از چند ثانیه صدای ظریف و لرزان زنی آمد.
_کیه؟
_ سلام خانم مهدجو. مودت هستم.
زن شتاب زده گفت:
-بله... بله... خوش اومدید... بفرمایید بالا...
رویا با عجله در را باز کرد و منتظر ورودشان بود. محمد و مازیار و میعاد به ترتیب کنار هم ایستاده بودند. در باز شد و دختر جوانی همراه میلاد وارد شدند. رویا با گریه خودش را به میلاد رساند و او را سخت در آغوش گرفت.
رویا_ الهی فدات بشم من مادر... خدا منو بکشه اگه دیگه تو رو تنهات بذارم.
میلاد _ مامان من گم شده بودم. فکر کردم دیگه دوستم نداری که دنبالم نیومدی. خاله ملودی منو آورد اینجا.
romangram.com | @romangram_com