#مرد_کوچک_پارت_88

میلاد بدون هیچ گونه تغییری در ظاهرش، بی تفاوت به هیجانِ مریم مشغول خوردن لقمه های آماده شده اش بود.

میلاد_ می خوایم بریم شهربازی؟

مریم پوفی کشید و گفت:

_نه، قراره تو رو ببریم پیش خانواده ات!

میلاد_ مامانم منو پیدا کرده؟ می خوای منو ببری پیش مامانم؟

مریم لبخندی زد و تا خواست ادامه دهد صدای ملودی مانعش شد.

_مریم!!! هنوز چیزی مشخص نیست. بهش وعده ی بیخود نده!

لبخند روی لبهای هردویشان ماسید. صبحانه در سکوت تلخی خورده شد و ملودی، میلاد را به مریم سپرد و به بهانه ی کلاس به کلانتری رفت.


*****

*****





رویا از خوشی در پوست خود نمی گنجید. بعد از تلفن محمد که نوید پیدا شدن پسرشان را داده بود دل توی دلش نبود تا هرچه زودتر به دیدن پسرش برود. با خودش عهد بسته بود این بار که میلاد را دید، یک لحظه هم از او غافل نشود. صدای زنگ خانه بلند شد. با عجله برخاست و روسری اش را مرتب کرد و به طرف در رفت.

محمد با لبخند به چهره ی بی قرار همسرش خیره شد. رویا صبر را جایز ندانست و پرسید:

-کی می ریم دنبالش؟

محمد_ سروان خسروی گفت امروز عصر، آدرس خونه رو دادم بهشون میلاد و عصر میارن.

رویا از خوشحالی گریه می کرد.

رویا_ تا عصر دیوونه می شم محمد... دلم براش پر می کشه. ای خدا خودت بهم صبر بده...





*****

*****





ملودی با سستی وارد خانه شد. مریم با خنده به طرفش رفت و پرسید:

_چی شده؟ عوض خوشحالیته که خانواده ی میلاد پیدا شدن؟ اه... اخماتو باز کن ملی این پسره وحشت می کنه!

ملودی به لبخند تلخی اکتفا کرد و به طرف اتاق میلاد رفت. در را به آرامی باز کرد. میلاد سرش پایین بود و نقاشی می کشید. در را بدون ایجاد کوچکترین صدایی بست و به دستشویی پناه برد. در آینه به خودش خیره شد.

_چه مرگته؟ مگه نمی خواستی زودتر خانواده اش پیدا بشه؟ اون از اولم قرار بود بره.

بی توجه به اشک هایش که بی اراده سرازیر می شدند، چند مشت آب به صورتش پاشید و از دستشویی خارج شد. مریم با شک و تردید به او نگاه می کرد و چیزی به رویش نمی آورد.


romangram.com | @romangram_com