#مرد_کوچک_پارت_9
تنبیهی که برای مازیار و میعاد در نظر گرفته شده بود نسبتا سنگین بود قطع پول توجیبی و ممنوعیت از خروج خانه ان هم به مدت یک ماه... چگونه میتوانستند چنین درد بزرگی را متحمل شوند.
ضمن انکه مازیار باید در دروس میلاد به او کمک میکرد.
مازیار ترجیح میداد بمیرد.
محمد خواست انها را گوشمالی بهتری بدهد اما با حضور رویا نمی توانست انطور که مایل است تو دهنی محکمی به صورتشان بنوازد.
دو،سه روزی از بازگشت میلاد از بیمارستان می گذشت.عصر پنج شنبه طبق معمول محمد و رویا حاضر شدند تا به منزل عزیز خانم مادر محمد بروند بچه ها بهانه آوردند و رویا از خدا خواسته میلاد را که کمی بهتر شده بود خانه گذاشت.
بعد از رفتن پدر و مادر میعاد و مازیار به قصد کوچه خانه را ترک کردند ،میلاد هم که کمی بهتر شده بود مثل همیشه آویزانشان شد و گفت: اگه منو نبرین مامان که بیاد بهش میگم ها...
مازیار عصبانی شد با داد وفریاد گفت:
خفه،نیم وجبی زبون باز کردی؟ دو روز مریض بودی داشتیم نفس می کشیدیم از دستت .... نکبت باز خوب شد...
میعاد روبه مازیار گفت:بذار بیاد.....بمونه خونه کار دستمون میده اینو که می شناسی عین دخترا تا بهش بگی پخ خودشو خیس می کنه.تنها بذاریمش مامان بیاد دردسر میشه کی حال نصیحت شنیدن داره.
مازیار تایید کرد اما با حرص رو به میلاد گفت:
میای.... اما اگه بخوای توی دست و پا باشی بچسبی به تمبون ما دو تا همون جا می خوابونم توی گوشت ها...
میلاد ناراحت از اینکه هیچوقت او را ادم حساب نمی کردند و همیشه به او می گفتند دختر شرط را قبول کرد.
میلاد گوشه ای نشسته بود و داشت به بازی برادرهایش نگاه می کرد...
-مازی پاس بده.......
مازیار یک لحظه جو زده شد و احساس مهم بودن کرد خواست دوستش را کنار بزند که با مغز روی زمین افتاد.با اینکه دلش می خواست گریه کند اما چون پوزخند ارسلان را دید بلند شد.کمی لنگ می زد میعاد خودش را به او رساند وبا غر گفت:
ای بمیری خاک بر سرکونی ........باز رفتی توی هپروت،نگاه کن تو رو خدا ارسلانو می بینی چه جور ی داره می خنده بهت.....
مازیار کفری شده بود اگر حرف نمی زد تا فردا صبح میعاد بغل گوشش ور می زد....
بالاخره به درد زانویش فائق امد وگفت:
ببند اون بی صاحابو،خب پیش میاد دیگه.داریم بازی می کنیم....اه....
میعاد ادایش را در آورد.در همین حین که ارسلان به آنها نزدیک می شد با صدای بلند گفت:
مازی آبجی کوچیکت روت تاثیر گذاشته مثل اینکه خیلی دوست داری گریه کنی؟
میلاد با عصبانیت از جا برخواست و گفت:
من هیچم دختر نیستم سیاه سوخته ی کره خر..... یه بار دیگه به من بگی دختر دهنتو سرویس میکنم...
برادرهایش با دهان باز به میلاد نگاه می کردند از او این حرفها بعید بود.
ارسلان بد کنف شد. هرچند جواب دادن به میلاد کاری نداشت.اما چه جوابی بدهد؟! وقتی یک پسر هفت ساله این چنین جلویش قد علم میکند. حرفی هم بزند برادرهایش قطعا او را بی نصیب نمیگذاشتند.
حامد که معمولا در بحثها ساکت بود اینبار دخالت کرد وگفت:بسه دیگه... بچه ها بیاین بازی و ادامه بدیم....
مازیار خوشش امده بود. پس میلاد هم بله...شاید دیگر وقتش بود او را هم در جمع خودشان بیاوردند.
بالاخره گفت: بسه دیگه بیاید ادامه ی بازی چقدر چرت می گید؟
و باز سرگرم بازی شدند.اما ارسلان در فکر بود تا حال میلاد را بگیرد که جلوی همه کنفش کرده،واقعا برایش گران تمام شده بود که از یک بچه دماغوی فین فینی حرف بشنود.در حین پاس دادن به حامد فکری به ذهنش رسید برای انتقام.
romangram.com | @romangram_com