#مرد_کوچک_پارت_8

لبهایش غنچه و صورتی بود.صورتش گرد بود. با تمام لاغری اش لپهای سفید و نمکی ای داشت. چانه اش ترکیبی از خودش و محمد بود.موهای طلایی رنگ و مژه ها و ابروهای قهوه ای روشن... چشمهای عسلی که درست همرنگ چشمان خودش بود زیر پلکهای بسته اش به خواب رفته بود. چهره اش درست مثل کودکی های خودش بود. پر از شیطنت و پر از معصومیت...

محمد وارد اتاق شد.لبخندی زد وگفت:دکتر گفت :سرمش که تموم بشه مرخصه...

رویا اهسته گفت:بچه ها رو دعوا نکن.

محمد نفسش را فوت کرد و گفت:همش تقصیر مازیاره... چنان بلایی به سرش بیارم که...

رویا:خودم باهاشون حرف میزنم...

محمد دستی به موهای میلاد کشید وگفت:از روی حسودی که نباید هزار تا کار بکنن... باید تنبیه بشن...

رویا اهی کشید وگفت:بچم شام نخورده بود....

محمد لبخندی زد وگفت: حالا هم که طوری نشده.. . شکر خدا حالش خوبه. یه کم ترسیده.

رویا به همسرش نگاهی انداخت و گفت: با اون ماسکا منم بودم میترسیدم.

محمد زیر لب میعاد و مازیار را به باد ناسزا گرفته بود.

صبح روز بعد میلاد را مرخص کردند تا آن لحظه هیچ کدام آرام و قرار نداشتند و میعاد و مازیار کلافه از وضعیت پیش آمده و اندکی پشیمانی که چرا چنین غلطی کردند که باعث شده بود از خواب نازنینشان بمانندو البته ترس از وضعیت میلاد در حالی که روی صندلی ماشین شوهرخاله شان چرت میزدند می اندیشیدند شاید ممکن بود او بمیرد.

مازیار خواب الود گفت: یه دقه گفتم شاید مرد....

میعاد نشنید به خواب رفته بود.

مازیار خسته از پنجره به بیرون مینگریست. نفسش را فوت کرد.

به هرحال هر چند از حضورش راضی نبود اما به مرگش هم راضی نبود. اما با نبودنش هم انگار مشکل داشت.

هنوز هم وقتی به یاد صحنه ی شب گذشته می افتاد اشک در چشمانش جمع میشد.

رویا در حالی که میلاد را در اغوش گرفته بود و میلاد سرش را در سینه زیر روسری او گم کرده بود سوار شد.

تمام مدت میلاد را در آغوش داشت انگار که برای اولین بار است او را در آغوش گرفته پسرها حالشان داشت بهم می خورد از این همه محبت و رگه هایی از حسادت در چهره هایشان نمایان بود.بالاخره بعد از مدتی به خانه رسیدند.

رویا: بچه ها سر و صدا نکنید دکترش گفته دچار شوک شده و تا چند روز محیط خونه باید آروم باشه تا ترسش از بین بره....

میعاد با حرصی غیر قابل انکار گفت:باشه مامان جون...

و به سمت اتاقش رفت و در اتاق را محکم بهم کوبید.مازیار می خواست حرفی بزند تا گند میعاد را جمع کند... با تته پته گفت:

چیزه... نه که دیشب نکپیده....

رویا چشمهایش چهارتا شد...

مازیار تصحیح کرد: یعنی نخوابیده .... برای همین یکم سگ شده....

اوووف رسما گند زد.این را از صورت سرخ و چشمهای ریز شده ی مادرش فهمید.منتظر ماند تا چندتا نصیحت قشنگ نوش جان کند و برود مثل میعاد بکپد

رویا حینی که کمی خم شده بود با صدایی که ولومش کلمه به کلمه بالا میرفت گفت:صد دفعه بهت نگفتم اینجوری حرف نزن؟کی می خوای آدم بشی؟

مازیار تند گفت: چشم مامان،قربونت برم غلط کردم بیا یه ماچ بده من برم دیگه خیلی خسته ام

و فوری جیم شد.رویا سری از روی تاسف تکان داد و رفت به طرف آشپزخانه تا داروهای میلاد را بردارد و به خوردش بدهد.

این یکی را نمی دانست چگونه تحمل کند.

آنقدر دیشب ترس و اضطراب به او وارد شده بود که حوصله ی لوس بازیهای میلاد را نداشت.

romangram.com | @romangram_com