#مرد_کوچک_پارت_7


مهتا: تو بشو بابا... منم میشم مامان...

میلاد از این بازی متنفر بود.اما به خاطر مهتا کنارامد.

مهتا گفت: بیا اینجا بشین منم برات چایی بریزم...

میلاد با بی میلی کنارش نشست ومهتا گفت: الان غذا اماده میشه...

تقریبا تمام مدت این بازی میلاد باید سکوت میکرد ومهتا فقط ازا و پذیرایی میکرد.

مهتا از جایش بلند شد و یک سبد کوچک برداشت وگفت: من میرم خرید... حواست به بچه باشه ها...

و عروسکش را با ملایمت دراغوش میلاد گذاشت.و به سمت کمدش رفت و در را باز کرد،وارد کمد شد و فرضا به خرید فرضی رفت. میلاد اهی کشید و پستونک عروسک را از دهانش دراورد. عروسک با صدای جیغی ماما گفت و ساکت شد. میلاد چند بار این کار را تکرار کرد.عروسک یک بار بابا گفت.یک بار خندید و یک بار هم گریه کرد.

در اتاق به ارامی باز شد.میلاد اصلا حواسش نبود. مازیار با ان ماسک جادوگر وحشتناکی که به صورتش داشت وارد اتاق شد. پشت سرش هم میعاد که ماسک یک سرخ پوست کریه را به صورت گذاشته بود داخل شد.

میلاد پشت به انها داشت.اما متوجه دو سایه ی سیاه شد وبلافاصله رویش را برگرداند . با دهان باز فقط نگاه میکرد. هیچ واکنشی هم نتوانست نشان بدهد. خشکش زده بود. کمی بعد چشمهایش به پس سرش چسبید و لرزی مهارنشدنی تمام هیکل نحیف و کوچکش را در بر گرفت.

میعاد ماسک را از روی صورتش برداشت وگفت:این چش شد؟

میلاد هنوز میلرزید عضلات کوچکش سفت شده بود و از چشمهایش که فقط سفیدی اش از ان باقی مانده بود... فکش قفل شده بودو سرش به عقب منتهی بود.

مازیار دودستی به سرش کوبید و به سمت برادر کوچکش رفت و به میعاد که خشکش زد بود تشر زد: برو مامان اینا رو صدا کن... و بغضش شکست و گریه سر داد. میعاد از همانجا با گریه فریاد کشید: مامان.... بابا.... میلاد.....

مهران با عجله خودش را داخل اتاق انداخت. شوکه شده بود به سمت میلاد رفت و اورا بغل کرد. هنوز هم با شدت میلرزید. رویا ومحمد با عجله وارد اتاق شدند. رویا بلافاصله پسرش را صدا زد و بهزاد با عجله از اتاق بیرون دوید تا ماشین را روشن کند.

دقایقی گذشت تا ارام شد اما هنوز بیهوش بود و بی تابی های رویا کمکی به بیدار شدن او نمیکرد.

رعنا سعی داشت خواهرش را ارام کند.مهران در کمد را باز کرد مهتا با صدای بلند زار میزد.او تمام مدت در کمد شاهد تمام تصاویر بود. به هق هق افتاه بود.مهران او را در اغوش گرفت و از اتاق بیرون رفت. محمد هم با صدای بهزاد به طبقه ی پایین دوید.

پزشک کشیک مرد جوانی بود که با ارامش میلاد را معاینه میکرد. سرم به دستش زده بودند و به محمد اطمینان داده بود که حال پسرش خوب است و دچار شوک روانی شده است.

محمد نفس عمیقی کشید و بالای سر پسرش ایستاد و ارام موهایش را نوازش میکرد.

بعد از اینکه اطمینان پیدا کرد حالش خوب است به آرامی از اتاق خارج شد

رعنا شانه ها خواهرش را می مالید و با لحن دلداری دهنده ای گفت: خواهر جان با گریه که کاری درست نمیشه،چرا انقدر خودتو زجر میدی؟

رویا با هق هق گفت: رعنا بچه ام روی تخت بیمارستان افتاده اونوقت ازم می خوای ساکت بشینم؟

رعنا با حالی درمانده سعی داشت تا رویا را آرام کند اما خودش هم ترسیده بود وقتی پسر کوچک خواهرش را روی زمین بیهوش دیده بود.

رعنا با لحنی ملایم گفت:با گریه ی تو چیزی درست نمیشه....و با خود فکر کرد اگر جای رویا بود الان چه حالی داشت.

با صدای محمد به خود آمدند.

محمد لیوان ابی را به سمت رویا گرفت و گفت:چرا گریه می کنی رویا؟دکترش گفت فقط یک شوک کوچیک بوده بخیر گذشته،الانم حالش خوبه...

رویا نگذاشت حرفش تمام شود به تندی گفت:می خوام بچه امو ببینم

محمد سعی داشت او را آرام کند ولی رویا را در آن لحظه فقط دیدن میلاد آرام می کرد.

میلاد به ارامی خوابیده بود و قفسه ی سینه اش با ریتم همیشگی بالاو پایین میرفت.

رویا از دیدن اینکه به دست کوچک پسرش سرم متصل است دلش به درد امده بود. چند بار پیاپی صورتش را که رنگ پریده بود غرق بوسه کرد.

موهایش عطرخاصی داشت.


romangram.com | @romangram_com