#مرد_کوچک_پارت_6
مهتا ارام سرش را تکان داد و میلاد گفت: من مراقبتم...
مهتا با مروارید کمربند لباسش بازی میکرد و ارام گفت:من که هنوز مرّسه نرفتم...
میلاد:هر وقتی که بری ... من مراقبتم...
مهتا به او نگاه کرد وگفت: راس میگی؟
میلاد با لبخند سرش را تکان داد. مهتا سرش را پایین انداخت و پایش را جلو عقب میکرد.
میلاد برای اینکه او را از ناراحتی دربیاورد گفت: بیا بریم بازی...
مهتا لبخند شیرینی زد که به نشانه ی پذیرفتن بود. دستش را گرفت و باهم به سمت اتاق مهتا رفتند.
مهتا روی زمین نشست و میلاد هم کنارش نشست.
مهتا چتری موهایش را بالا داد و گفت:چی بازی کنیم؟
میلاد: اممممم.... نقاشی بکشیم؟
مهتا:نه... من دوس ندارم نقاشی بکشم الان...
میلاد:چرا؟ مسابقه میذاریم.... هرکی زودتر تموم کرد اون برنده است...
مهتا:چی بکشیم؟
میلاد: یه خونه و یه ادم...
مهتا به سمت کمد صورتی اش رفت و میلاد اتاق را نگاه میکرد. ست اتاق صورتی و سفید بود. و از در ودیوار عروسک واسباب بازی اویزان بود.
مهتا دفتر نقاشی اش را باز کرد و دو ورق جدا کرد و مداد رنگی هایش را پخش زمین کرد.
میلاد هم مشغول شد.مهتا کمتر از ده دقیقه خسته شد وگفت:من نمیخوام نقاشی بکشم...
میلاد:پس چی بازی کنیم؟
مهتا: بیا خاله بازی...
میلاد اخم کرد وگفت:منم دوس ندارم خاله بازی کنم....
مهتا عروسکش را بغل کرد وگفت: خوب نیا بازی... و رو به عروسکش بی توجه به میلاد گفت:عزیزم... بیا برات شیر اماده کردم... و شیشه ی شیر پلاستکی اش را از سبد وسایلش بیرون اورد و فرضی به عروسکش شیر میخوراند.
میلاد کسل شده بود حتی رغبت نمیکرد نقاشی اش را تمام کند.
اخرش طاقت نیاورد وگفت:خوب باشه... منم بازی...
مهتا با دلخوری گفت:من باهات قهرم...
میلاد سرش را پایین انداخت وگفت: چرا اخه؟
مهتا عروسکش را محکم به خود فشرد وپس از کمی فکر گفت: برای اینکه تو به حرف من گوش نمیدی...
میلاد دستهایش را مشت کرد وگفت: من ازت بزرگترم...
مهتا بالجبازی گفت: پس منم باهات قهرم...
میلاد زانوهایش را بغل گرفت وگفت:خودت نخواستی ها... وپس از کمی مکث بلند شد تا از اتاق بیرون برود که مهتا گفت: خوب صبر کن...
میلاد:چیه؟
romangram.com | @romangram_com