#مرد_کوچک_پارت_5
میلاد با بغض گفت: من وسط نمیشینم...
مازیار با کلافه گی خودش را روی هیکل نحیف میلاد پرت کرد و میلا د ناچارا مجبور شد وسط بنشیند.تمام مسیر یا غر زد یا با مازیار در حال کشمکش بود.
اخرش هم رویا مجبور شد او را روی پای خودش بنشاند.کمتر از یک ساعت به منزل رعنا خواهر رویا رسیدند.
بهزاد با باجناقش محمد روبوسی کرد و با مازیار ومیعاد هم مردانه دست داد. مهران هم از اغوش خاله اش رویا بیرون امد و با مازیار و میعاد دست داد. میلاد هم توقع داشت بهزاد خان با او چنین رفتاری داشته باشداما بهزاد او را بغل کرد و گفت: چطوری اقا کوچولو...
میلاد با اخم گفت: من هیچم کوچولو نیستم... تازشم امروزم رفتم مرّسه....
بهزاد با صدا خندید و با هم وارد خانه شدند. رعنا میلاد را انقدر بوسیده بود که تمام صورت میلاد خیس خیس شده بود.
میلاد باچشم به دنبال مهتا میگشت.
رعنا حینی که قربان صدقه ی میلاد میرفت گفت: الان میاد خاله قربونت بره... رفته دستشویی... و همان لحظه صدای مهتا از دستشویی بلند شد.
-ما مــــــــان....
رعنا به کمکش رفت... صدای مهتا بلند میپیچید: اومدن؟
رعنا: اره دستاتو بشور...
مهتا: شستم...
رعنا گفت: نکن نجس میشی...
مهتا در را باز کرد و بیرون دوید... قبل از انکه به میلاد برسد رویا او را در اغوش کشید و گفت: کجا میری جوجوی خاله... وای چه گل سرای خوشگلی....وصورتش را غرق بوسه کرد.
مهتا موهایش را خرگوشی بسته بود و گل سر مدل خرسی به سر داشت.بالاخره مهتا از اغوش خاله اش نجات پیدا کرد و کنار میلاد نشست.
مازیار ومیلاد با مهران که خود را برای کنکور اماده میکرد مشغول صحبت بودند.
میلاد:سلام...
مهتا:سلام...
میلاد:امروز مرّسه رفتم...
مهتا:راس میگی؟؟؟
میلاد با ناراحتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت: ازاونجا خوشم نمیاد...
مهتا بی توجه به حرف او گفت: الان بلدی بخونی و بوی نی سی؟
میلاد:نه...
مهتا لبهایش را جمع کرد وگفت:مگه مرّسه نرفتی؟
میلاد: مازیار میگه معلممون اختاپوسه...
مهتا متفکر ابروهایش را در هم کشید و گفت:اما اختاپوسا تو دریان...
میلاد: من نمیدونم... میگه شیش تا دستشو زیر مانتوش قایم کرده...
مهتا با چشمهای گرد شده به او نگاه میکرد.
میلاد به او نگاه کرد و گفت: میترسی...
romangram.com | @romangram_com