#مرد_کوچک_پارت_4
-سلام پسرم،مدرسه چه طور بود؟ دیدی اختاپوسی نبود اونجا.
میلاد سرش را بالا گرفت و اهسته سلام کرد.
محمد کنارش نشست وگفت: چند تا دوست پیدا کردی؟
میلاد بی توجه به سوال پدرش گفت: بابا،مازیار گفت که معلممون همون اختاپوسست.من بهش گفتم که اختاپوسا 8 تا دست دارن ولی اون گفت چون مانتو پوشیده دو تا دستش بیرونه بقیه رو قایم کرده...
و باز با یادآوری ادامه ی ماجرا اخمهایش در هم رفت و بغض کرد.اما محمد پنداشت که از ترس مدرسه و اختاپوس اینگونه چهره اش درهم رفته ...درست مثل وقتی که به یونیفرم مدرسه اش نگاه میکرد. ازجایش بلند شد وبه اتاق روبه رویی رفت وبدون در زدن وارد اتاق مازیار شد.
محمد با عصبانیت گفت:تو خجالت از قدت نمی کشی بچه؟ روز به روز بدتر می شی.
مازیار و میعاد از ترس لو رفتن قضیه به تته پته افتادند...میعاد چشمهایش از فرط تعجب و ترس بیرون زده بود و مازیار با حالت بدبختانه ای گفت:
-چرا بابا؟ مگه چی شد؟
کم مانده بود به گریه بیفتند.
محمد با غیظ گفت:این چرت و پرتا چیه تحویل این بچه میدین؟قضیه اختاپوس چیه ؟امروز با کلی مکافات فرستادیمش مدرسه،خوب گوشاتونو باز کنید.بار آخرتون باشه این خزعبلات رو تحویل این بچه میدین.فهمیدین یا نه؟؟؟ اگر یکبار دیگه... یکبار دیگه ببینم مردم ازاری میکنید ، اذیتش میکنید پول توجیبی جفتتون قطع میشه...
و در اتاق را محکم بست! تا چند ثانیه مغزشان از کار افتاده بود ولی بعد خوشحال از این که پدرشان متوجه قضیه نشده نفس راحتی کشیدند و دوباره سر و صدا راه انداختند.
محمد به سراغ اتاق میلاد رفت. در اتاقش نبود .... از پله ها پایین امد میلاد مقابل تلویزیون نشسته بود وکارتون تماشا میکرد.محمد کنارش نشست و گفت:میلاد جان داداشات شوخی کردن باهات حرفاشونو جدی نگیر.
میلاد با حرص گفت:ولی اونا همیشه منو اذیت می کنن.
و می خواست برای پدرش تعریف کند که چه شنیده اما از ترس تنبیه به خاطر گوش وایستادن سکوت کرد.
محمد دستی به موهایش کشید و چیزی نگفت. نگاهش را از کارتون تام جری به سمت اشپزخانه دوخت و گفت:خانم ناهار چی داریم؟
رویا:الان برات میارم ...و رو به پسرش گفت:میلاد برو استراحت کن شب میریم بیرونا....
میلاد مقاومتی نکرد و به اتاقش رفت و روی تختش دراز کشید. ولی هنوز به حرفهایی که شنیده بود فکر میکرد.نمی دانست باید به مادرش بگوید چه شنیده یا نه؟از طرفی می ترسید برادرانش او را دعوا کنند و از طرفی به این فکر میکرد شاید مادر حرفهایش را باور نکند.ذهن کوچکش به سمت مدرسه سوق پیدا کرد از تصور معلمش که شش دست دیگر هم دارد زیر پتو پنهان شد.اما دقایقی بعد کم کم پلکهایش روی هم افتاد...
رویا حینی که برای همسرش غذا میکشید گفت: حواست بیشتر به این پسرا باشه ماه پیش که رفتم دوباره ثبت نامشون کنم برای سال جدید ازم خواستن که حتما اول مهر تعهد بدن... فردا اول مهره با تو برن مدرسه بهتره..... پارسال که یادته چه دعوایی راه انداخته بودن... خدا امسال و به خیربگذرونه....
محمد به تکان سر مبنی بر تایید حرفهای رویا اکتفا کرد.
ساعت از شش عصر گذشته بود که میلاد با صدای ظریف مادر به ارامی پلکهایش را گشود .رویا به ارامی موهایش را نوازش میکرد.
رویا:میلاد جان.. پسرم بلند شو می خوایم بریم خونه ی مهتا اینا...
با شنیدن این حرف هوشیار شد و فوری از جاپرید و با شوق کودکانه ای گفت:هورا... اخ جون...وبا عجله و کمک رویا آماده شد.
محمد اتومبیل را روشن کرد و میلا د با حیرت به پدرش نگاه میکرد. محمد معنی این نگاه را میدانست لبخندی زد وماشین را خاموش کرد وسوئیچ را دراورد و به سمت میلاد گرفت وگفت: بفرما شما روشن کن... میلا با هیجان سوئیچ را دودستی گرفته بود و اهسته ان را چرخاند از صدای روشن شدن ماشین کودکانه خندید.درحالی که رویا و مازیار و میعاد به ماشین نزدیک میشدند میلاد صندلی جلو را ترک کرد و از حد فاصل صندلی شاگرد و راننده به عقب رفت و به پنجره چسبید.
مازیار در را باز کرد وگفت:برو اون ور..
میلا لبهایش را برچید وگفت:من میخوام کنارپنجره بشینم...
مازیار چینی به بینی اش انداخت و گفت:بهت میگم برو اون ور...
میعاد در ان طرف را باز کرد وکنار پنجره نشست ولی مازیار هنوز درگیر بود.
میلا د با اخم کوچکی که میان دو ابرویش ظاهر شده بود گفت: نمیرم... من وسط نمیشینم... میخوام کنار پنجره باشم...
مازیار دستش را گرفت ومیلاد فوری کمک طلبید: ماما ا ا ا ن....
رویا کلافه در حالی که به این مسائل عادت داشت گفت: بچه ها...
romangram.com | @romangram_com