#مرد_کوچک_پارت_3


میلاد درحالی که هنوز چیزی نخورده بود به زحمت یک لیوان پر نوشابه برای خودش ریخت.

رویا با مهربانی دستی به سرش کشید و گفت: میلاد جان نوشابه نخور.

از گوشه ی چشم مازیار و میعاد را دید که سعی در کنترل خنده ی مسخره شان داشتند.

با نارضایتی لیوان را کناری گذاشت وزمزمه وار گفت: چشم.

بعد از ناهار برای فرار از دست آزارهای برادرانش به اتاقش پناه برد...در حال نقاشی کشیدن بود که مازیار وارد اتاقش شد.

مازیار با لحن تمسخر امیزی گفت: هی، نی نی کوچولو باز که مثل دختر بچه ها نشستی داری نقاشی می کشی. این چیه کشیدی؟؟؟

کاغذ را وحشیانه از زیر دستش کشیدو برگه ی نقاشی از وسط دو نیم شد.

میلاد بابغض به زحمت دود شده اش مینگریست اخر سر طاقت نیاورد و گفت:

-برو بیرون،مــــامـــان......

مازیار:اه اه،دیگه ثابت کردی یه دختری بشین سر نقاشیت تا مامی جونت به خاطر داشتن همچین دختری افتخار کنه.

میلاد لبهایش را غنچه کرد و اهسته گفت: خیلی بدجنسی.

مازیار شنید و دستش را پیچاند و چشمهایش را ریز کردو گفت:چیم؟

میلاد در حالی که سعی داشت جلوی بغضش را بگیرد و از دردی که در بازوی لاغرش پیچیده بود ننالد گفت:

- چرا همه اش منو اذیت می کنی؟ واشکهایش بی اجازه جاری شدند.

مازیار با انزجار نگاهش کرد.

سری تکان داد و گفت: خاک بر سر بچه ننه ات بشه،ریختشو ببین...اون آب دماغتو جمع کن خرچسونه...

ودستش را رها کرد و در اتاق را بست.

میعاد بلا فاصله پرید جلویش:

-چی شد؟

مازیار:هیچی بابا.من که میگم این بچه ننه تا بهش میگی بالای چشمت ابروئه گریه اش میگیره.اینکاره نیست.باید یه فکره دیگه کنیم.

میعاد:اه حالا چیکار کنیم خیلی جلوی بچه ها ضایعه ست بگیم نشد.

مازیار: میگی چیکار کنم؟میخوای خودت برو.

میعاد:چرا چرت میگی مازی.بگو عرضه نداشتی مخ یه بچه ی 7 ساله رو بزنی دیگه این همه بهونه نیار.

مازیار:من عرضه ندارم؟ هه...یادت رفته همین پریشب کی بود که.......

میعاد فوری دستش را جلوی دهان او گذاشت وگفت:هیس میخوای مامان بشنوه؟

مازیار:نه،پس زر زیادی ام نزن.

میلاد با ترس و تعجب گوشش را که به در چسبانده بود برداشت."یعنی چی تو سرشونه؟"

با رخوت به سمت مداد رنگی هایش رفت و دفتر نقاشی اش را باز کرد و مشغول شد. نمیدانست چند ساعت بود که دمر روی دفتر نقاشی اش افتاده بود. هنوزخواندن ساعت را بلد نبود.به یک نقطه که اتفاقا رخت اویز بود ولباس مدرسه اش به ان اویزان بود خیره نگاه میکرد. در اتاق به ارامی باز شد.

محمد با دیدن میلاد که در حال فکر کردن بود خنده اش گرفت و گفت:


romangram.com | @romangram_com