#مرد_کوچک_پارت_2

محمد با حرص سبیلش را میجوید مگر دستش به مازیار نرسد.

درحالی که سعی داشت ارامش داشته باشد گفت: مازیار باهات شوخی کرده... اختاپوس تو دریاست... تو داری میری مدرسه... بعدشم اونجا پر از پسر بچه های هم سن و سال تو هست.... میتونی بری باهاشون بازی کنی... درس بخونی... ببینم مگه تو نمیخوای خودت کتاب داستاناتو بخونی؟؟؟ هان؟

میلاد چشمهایش را به سمت قفسه ی کتابهایش چرخاند و گفت: چرا... ولی...

محمد سرش را نوازش کرد و گفت: تو حالا بلند شو... اونجا رو ببین... بهت قول میدم هیچ اختاپوسی نیست... باشه؟

میلاد نگاهی به سربازهایش کرد وگفت: اگه بود چی؟

محمد کم کم عصبانی میشد. با این حال دست میلاد را گرفت و گفت: من بهت قول مردونه میدم... بلند شو که دیر شد...

سی و یکم شهریور بود و حیاط پر بود از پسربچه های کلاس اولی به همراه پدران ومادرانشان... میلاد از دیدن ان همه پسر بچه که هم سن وسال خودش بودند چشمهایش برق میزد. خوشبختانه هیچ اختاپوسی وجود نداشت. اگر هم بود میلاد اصلا حواسش نبود!

ساعت دوازده به همراه رویا به خانه بازگشت و در تمام مسیر از اتفاقاتی که رخ داده بود حرف میزد.

از دو دوستی که تازه پیدا کرده بود به نام های ارشیا و سامان... و اینکه در انتهای کلاس دو پسر بچه که کاملا شبیه هم بودند و دوقولو بودند صحبت میکرد.

-چه جوری هم شلکن؟

رویا لبخندی زدو تصحیح کرد وگفت: هم شکل... کار خداست... اونا دوقلون...

-یعنی هم شلک منم هست؟

رویا در کیفش به جست و جوی کلیدش بود ومیلاد مصرانه منتظر جوابش بود... و فکر میکرد اگر یک نفر واقعا هم شکل وهم سن خودش بود چه قدر عالی میشد ... انها میتوانستند تمام روز را با هم بازی کنند.

رویا دست میلاد را کشید و وارد خانه شدند. مازیار و میعاد در خانه بودند و با سرو صدا مشغول بازی کردن بودند.

میلاد تا چشمش به مازیار افتاد به سمتش دوید و گفت: دروغگو.... دروغگو... من رفتم مرسّه هیچیم اختاپوس اونجا نبود...

مازیار خندید و گفت: چرا بود اون معلمتون همون اختاپوسه...

میلاد با چشمهای گرد شده به او خیره بود.

کمی فکر کرد و گفت: نخیرشم... اختاپوسا هشت تا دس دارن... خانم معلم ما دو تابیشتر نداشت...

مازیار با لحن معمولی پرسید:ما نتو پوشیده بود؟

میلاد سرش را تکان داد و مازیار با لحن خوفناکی گفت: بیچاره شیش تا دستاشو زیر مانتوش قایم کرده...

میلاد با وحشت نگاهش میکرد.میعاد با خنده گفت: خودتو خیس نکنی کوچولو...

حرفش کنایه ی پنهانی در اشاره به شب گذشته را داشت.

میلاد با خجالت از انها فاصله گرفت وبه اتاقش رفت.رویا با دلخوری به انها که میخندیدند تشر زد و پس از چند نصیحت مادرانه به اتاق میلاد رفت.

بق کرده روی تخت نشسته بود با یکی ازسربازهایش ور میرفت.

رویا با لحن مهربانی گفت: میلاد مامانی... پسر قشنگم چرا ناراحته؟

میلاد با اخم گفت: برای چی بهشون گفتی؟

رویا او را دراغوش گرفت و گفت: من نگفتم و خودشون فهمیدن... بعدشم اشکالی نداره عزیزم برای همه پیش میاد... اما تو به مامان قول بده شب دیگه نوشابه نخوری باشه؟

میلاد با نارضایتی سری تکان داد و رویا کمکش کرد تا لباسهایش را تعویض کند.

مازیار با غر گفت: پس ناهار چی شد؟

رویا میز را چید و پسرها را صدا کرد.

romangram.com | @romangram_com