#مرد_کوچک_پارت_86
ملودی مداد رنگی ها را برداشت و مشغول شد.
میلاد با کلافگی گفت: لباس بابامو خودم رنگ میکنم....
ملودی خنده اش گرفت . روی وسایل و نقاشی هایش تعصب داشت این را در این چند وقت به خوبی فهمیده بود.تازه ملودی را خیلی دوست داشت که مستقیما سرش داد نزده بود که به نقاشی من دست نزن... وگرنه با یاسمین و نازیلا وشادی چنان برخورد هایی میکرد که دخترها مثل موش میشدند.
از اینکه دلتنگی او را برای مادرش میدید و کاری نمیتوانست بکند از خودش عصبانی بود.
به ارامی دستش را به سمت موهای او برد و انها را کنار زد و فوری دستش را پس کشید.
میلاد لبخند زیبایی زد و مشغول رنگ امیزی شد.
ملودی نفس راحتی کشید و دستش را باز در موهای او فرو برد و کمی نوازشش کرد.
میلاد هیچ کاری نمیکرد. انگارا نقدر برایش عادی بود که فرقی نداشت که ملودی موهایش را نوازش کند یا ...
ملودی نفس عمیقی کشید.
مثل بچه ها بود.... مثل بچه ها رفتار میکرد.... پاک وصادق... عقب افتاده بنظر نمی رسید چون نبود. اتفاقا باهوش بود. اما نمیدانست چطور در این ظاهر بیست ساله افکار شش هفت ساله رخنه کرده بود.
در حالی که زانوهایش را بغل کرده بو د و به او نگاه میکرد فکر کرد هیچ وقت با هیچ پسری تا این حد نزدیک ننشسته بود و حرف نمیزد و دستش را در موهایش نمی برد و نوازشش نمیکرد.
اه عمیقی کشید و سعی کرد به چیزهای دیگری فکر کند.
میخواست به او حروف الفبا را بیاموزد... امیدوار بود کسی زودتر به دنبالش بیاید. از درسش عقب افتاده بود تمام فکر و ذکرش پیش او بود و سعی داشت از پس خرج دو نفر بر بیاید.
با توجه به اینکه پول چندانی هم ازخانواده اش به او نمیرسید...
با صدای تلفن و الارم گوشی اش در ساعت هشت صبح خمیازه کشان از جا پرید.
میلاد پایین تخت مچاله شده بود.
پتو را رویش کشید و از اتاق خارج شد.
تلفن قطع شد.
محل نگذاشت وبه دستشویی رفت تا دست و رویش را بشوید.
ساعت هشت وسی دقیقه بود که صدای ایفون بلند شد.
با دیدن مریم که بنظر کمی مهیج می رسید در را باز کرد.
کسی خانه نبود.
او هم کلاسش ساعت ده شروع میشد.
میلاد را پیش چه کسی میگذاشت خدا می دانست. امیدوار بود از تنهایی نترسد دو جلسه غیبت داشت و اگر این جلسه هم نمی رفت بدبخت میشد.
مریم به دو پله ها را بالا امد و در حالی که با صدای بلند بقیه را فرا میخواند با غر غر ملودی مواجه شد که داد زد: اروم تر... هیشکی خونه نیست...
مریم دست ملودی را گرفت وگفت: من فهمیدم این پسره رو از کجا میشناختم... قیافه اش برام اشنا بود ... گفتم که یادته؟
ملودی با دهان باز خسته گفت: چی میگی؟
مریم : اینو نگاه...
ویک مجله ی خانواده ی فلان را به دستش داد و ملودی با مسخره گفت: رمز جدوله؟
مریم با حرص گفت: نه الاغ.... میلاد.. عکسش... روشو نگاه.... باهاش مصاحبه کردن...
romangram.com | @romangram_com