#مرد_کوچک_پارت_85
ملودی عزمش را جزم کرده بود که به او کمی خواندن و نوشتن یاد بدهد.
او حتما کسی را داشت. با ان نوع لباس پوشیدن اولیه اش... کیف و وسایل آنتیکش... مسلما او از خانواده ی متمولی بود که حتما او را به همین راحتی رها نمیکردند.
هرچند برایش عجیب بود که چرا با اطلاع به کلانتری هنوز هیچ خبری نشده است.
نفس عمیقی کشید... موهای میلاد بلند شده بود. جلوی چشمهایش را می گرفت.
با کنجکاوی به نقاشی اش نگاه کرد وگفت: چی کشیدی میلاد؟
میلاد: این مامانمه... این بابامه... این تویی...
تصویر خودش از مادر وپدرش واضح تر وبزرگتر بودند.
لبخندی زد وگفت: تو خواهر وبرادر هم داری؟
میلاد: داداش دارم.. دو تا... میعاد و مازیار...
ملودی لبخندی زد وگفت: چرا اونا رو نکشیدی...
میلاد با ناراحتی واضحی گفت: اونامنو دوست ندارن....
ملودی یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: تو چی؟
میلاد نفس عمیقی کشید وگفت: من دوستشون دارم اما اونا نه.....
ملودی : مگه میشه؟
میلاد جوابی نداد. اینکه دوست ندارد راجع به ان موضوع ادامه دهد مشخص بود.ملودی هم ادامه نداد اما گفت: تو که دوستشون داری پس اونا رو هم بکش...خوب؟
میلاد با نارضایتی با شه ای گفت و دو تا پسر کوچک هم کشید...
ملودی لبخندی زد وگفت: خودت کوشی پس؟
میلاد خودش را کنار ملودی کشید و گفت: اینم من...
ملودی خندید وگفت: افرین خوشگل شد...
میلاد با ناراحتی اهی کشید وملودی پرسید: چی شده؟
میلاد: رنگ زرد ندارم...
ملودی در به در دنبال خورشید میگشت... اما نبود.
ملودی: زرد و که لازم نداری؟
میلاد: موهای مامانم زرده... و ورق نقاشی را کنار زد و خودش را مچاله کرد.
با کمی مکث گفت: دلم واسه مامانم تنگ شده....
ملودی نگران از گریه زاری دوباره ی او گفت: خوب موهاشو قهوه ای کن.... الان خانما موهاشونو قهوه ای میکنن مد شده....
میلاد با نفهمی نگاهش میکرد.
ملودی چهار زانو شد وگفت: موهای بابات سیاهه نه؟
میلاد : نه قهوه ای.....
romangram.com | @romangram_com