#مرد_کوچک_پارت_83


_چه مرگتونه شما احمقا! داشتید دعوا می کردید؟ سر چی؟ چرا یه روز نمی تونید آروم بگیرید؟ وای خدا ول کن موهاشو یاسی.خر بودنت بس نبود سگم شدی؟ روز به روز به محسناتت اضافه میشه.

نیش شادی با این حرفش باز شد و گفت:

_هه هه هه هه...دیدی این اوشگولم تأیید کرد حرف منو!

یاسمن با غضب به نازی نگاه کرد و گفت:

_من خرم؟

جفتشان خندیدند و گفتند:

_بر منکرش صلوات!

صدای ملودی آمد...

_اگه تا ده دقیقه ی دیگه آماده نشده باشید منو میلاد تنهایی می ریم شهربازیا!

نازیلا هورای بلندی گفت،یاسمن را بوسید و به طرف اتاقش دوید.

یاسی نوچی کرد و گفت:

_گوساله ها میفهمین چقدر از بوس متنفرم بازم تفاشونو می مالونن به پوست لطیفم!

شادی دست روی شانه اش انداخت و گفت:

_لطیفه جون خر نشو دیگه پاشو بریم و گرنه این ملی نامرد به حرفش عمل می کنه.

و خودش بعد از یک ماچ آبدار زودتر از او راه افتاد.

باز هم جیعش بلند شد.

_اههههه.....





ملودی نفس عمیقی کشید و از اتاق خارج شد.

میلاد با قهر گفت: من شام نمیخوام...

یاسمن با چشمانی ا زحدقه در امده گفت: ملودی؟

ملودی بند تاپش را روی شانه انداخت و رو به میلاد گفت: باز که قهر کردی؟

میلاد بی توجه به لباس باز و اُپن ملودی که اصلا برایش مهم نبود با بی تفاوتی نسبت به پوشش او گفت: من اینو دوست ندارم...

ملودی دستش را روی دست میلاد گذاشت وگفت: اگه قول بدی شامتو بخوری منم... و ماند که چه قولی بدهد.

در حالی که نفس عمیقی میکشید گفت: قول میدم باهم نقاشی کنیم وبازی کنیم...

میلاد چشمهایش برقی زد وگفت: راست میگی خاله؟

ملودی با اخم گفت: خاله نگو به من...

میلاد لبخند دلنشینی زد وگفت: باشه ملودی جون...


romangram.com | @romangram_com