#مرد_کوچک_پارت_82
_برو لباسات رو بپوش،گذاشتمشون روی صندلی.
میلاد تقریبا به طرف اتاق دوید.
شادی دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
_یا خدا...این چرا یهو رم می کنه؟ بچه رو چیکارش کردی جنی شده؟
ملودی با خنده گفت:
_قراره بریم شهربازی.
شادی گفت:
_درد! ببند اون نیشتو! شماها بیخود می کنین تنهایی برید.مگه ما اینجا بوقیم؟ صبر کن تا نیم ساعت دیگه ام نازی میاد همه با هم بریم.
یاسمن غرید:
_موجود از این بیشعورتر ندیده بودم.خوب شد رسیدیم مچشو گرفتیم!
و رو به شادی لبخند مرموزانه ای زد و با بدجنسی گفت:
_شامم میدی بهمون؟
ملودی چشم غره ای نثارش کرد و گفت:
_زهرمار میدم بهتون!
یاسی گفت:
_ای بابا،از توأم که هیچوقت به آدم چیزی نمیرسه،بریم شام با شادی جونم.
شادی یک تای ابرویش را بالا داد:
_تو بازم فکر کردی من خودتم! یه وقت ورشکست نشی ها،چرا از خودت مایه نمی ذاری؟
جیغ یاسی بلند شد.
_خودت خری!!!!!
_ای بابا من که چیزی نگفتم،خودت داری به خر بودنت اعتراف می کنی.
و چشمکی حواله ی ملودی کرد.به راحتی توانسته بود با یک جمله ذهنش را منحرف کند.
یاسی به طرفش آمد و آماده ی حمله شده بود.
شادی که قیافه ی یاسمن را دید فرار را بر قرار ترجیح داد.
ملودی با تأسف حرکاتشان را نگاه می کرد،سری تکان داد و رفت که آماده شود و ببیند آن مرد کوچک در چه حالی است!
صدای در دوباره بلند شد و پشت بند آن صدای پر هیجان نازیلا...
_هوووورررررررررااااااا کلاس امروزم تشکیل نشد.کاش از خدا یه چیزه دیگه می خواستم.وای فکر کنم 3 کیلو کم کردم از دیشب بس که حرص زدم.
شادی و یاسمن که با هم درگیری داشتند از حرکت ایستادند و مثل مجسمه ای در همان حالت او را نگاه می کردند...
نیمی از موهای شادی در دست یاسمن بود و شادی که سعی داشت دست یاسی را گاز بگیرد تا موهاش نازنینش را از دستش نجات دهد...
نازیلا به ترس به طرفشان رفت و آنها را که خشکیده شده بودند را تکان داد!
romangram.com | @romangram_com