#مرد_کوچک_پارت_81
خلق و خوی حساس و انسان دوستانه اش به پدرش رفته بود.
ضبط را خاموش کرد و با بالشتش را در آغوش کشید و به تختش تکیه داد.
فکرش را نمی کرد انقدر دردسر برایش پیش بیاید.دوستانش محترمانه در سکوت به او فهماندند که خرج و مخارج و مسئولیت های میلاد با اوست.در جوابشان فقط پوزخندی حواله شان کرده بود.
باز از ذهنش گذشت"میلاد....!"
چه دلیلی داشت به یه پسرک عقب مانده ی لجباز کمک کند؟
پشت هم در ذهنش دلایل مختلفی می آورد.
"خب اون بچه به ما پناه آورده.وجدانم اجازه نمیده بذارمش بهزیستی.اون فکر می کنه من خاله اش هستم".
ولی خودش هم قانع نمی شد با این چرندیات.بی خیال فکر کردن شد و برای ناهار میلاد را صدا زد.
_میلاد...دستاتو بشور و بیا ناهار بخور.
روی زمین به شکم دراز کشیده و پاهایش را در هوا تکان می داد و مشغول نقاشی کشیدن بود.
با بی میلی سرش را بالا آورد و گفت:
_چشم خاله.
ملودی بعد از رفتن میلاد به دستشویی به طرف نقاشی هایش رفت.
یکی از آنها را برداشت...خورشید نقاشی اش را با رنگ سیاه کشیده بود و این نشان دهنده ی کلافگی و غم درونی اش بود.
همان لحظه تصمیم گرفت کاری کند تا از آن حال و هوا خارج شود.کاغذ را سرجایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.
میلاد با بی حوصلگی خودش را روی صندلی انداخت و منتظر بود تا برایش غذا بکشد.
ملودی ظرفش را پر کرد و پرسید:
_کافیه؟
_اوهوم
_اگه پسر خوبی باشی و غذاتو کامل بخوری امروز می برمت شهربازی.
میلاد با شوقی وصف ناپذیر دستانش را بهم زد و گفت:
_خاله قولی میدی؟
ملودی تبسمی کرد و سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.
کمی با غذایش بازی کرد و باز به فکر فرو رفت.
"باید برم سرکار اینجوری نمیشه".
چند روز پیش یکی از دوستانش به او پیشنهاد کرده بود تا در مهد کودکی که متعلق به خاله اش می شد کار کند و از این که خاله اش با مربی مهد بحث اش شده و او را اخراج کرده گفت.ملودی شک داشت که بپذیرد یا نه اما شرایط او را وادار کرده بود به پیشنهاد دوستش فکر کند.با خود گفت:
"چی بهتر از این؟ اینطوری هم خرجمو در میارم هم می تونم به این بچه یه چیزایی رو یاد بدم.مهسام که از خداش بود من برم اونجا،همه اش میگفت خاله اش تأکید کرده طرف مطمئن باشه".
صدای چرخش کلید به همراه سر و صدای یاسمن و شادی خبر از آمدنشان می داد.از جایش بلند شد و ظرف ها را شست.
رو به میلاد گفت:
romangram.com | @romangram_com