#مرد_کوچک_پارت_80
گاهی اوقات ناخواسته اتفاقاتی توی زندگیه آدم ها میفته که هرچی سعی می کنن از وقوعشون جلوگیری کنن برعکس میشه.ملودی هم از این قاعده مستثنی نبود!!!
*************************
فصل ششم
ای خدای مهربون دلم گرفته
با تو شعرام همگی رنگ بهاره
با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره
وقتی نیستی همه چیم تیره و تاره
کاش ببخشی تو خطاهامو دوباره
ای خدای مهربون دلم گرفته
از این ابر نیمه جون دلم گرفته
از زمین و آسمون دلم گرفته
آخه اشکامو ببین دلم گرفته
تو خطاهامو نبین دلم گرفته
تو ببخش فقط همین دلم گرفته
توی لحظه های من شیرین ترینی
واسه عشق و عاشقی تو بهترینی
کاش همیشه محرم دل تو باشم
تو بزرگی اولین و آخرینی
تقریبا دو هفته ای از آمدن میلاد به خانه ی آنها می گذشت.
ملودی راضی نشده بود میلاد را به بهزیستی تحویل بدهند.با کلی مکافات دخترها را راضی کرد تا پیششان بماند.
حتی به مخالفت و قهر یاسمن هم اهمیتی نداد،همیشه مرغش یک پا داشت.
"چی با خودشون فکر کردن؟ بچه ی مردمو بدیم بهزیستی! معلوم نیست توی اون خراب شده چه به روزه بچه بیارن".
romangram.com | @romangram_com