#مرد_کوچک_پارت_79
به ماجراهایی که برایشان پیش می آمد...ناراحتی پدرش...خرج عملش...قبول شدنش در دانشگاه...خواستگار خواهر کوچکش...
وقتی دانشگاه قبول شده بود،هم خوشحال بود و هم ناراحت...
تا چند روز به خانواده اش نگفته بود،می خواست قید دانشگاه را بزند و سر کار برود که حداقل خرج خودش را در بیاورد و کمی پس انداز کند برای عمل پدرش...
مانیا سوم دبیرستان بود اما به خاطر خرج عمل پدرش حاضر بود دست از درسش بکشد و با خواستگار سمجش ازدواج کند.
انصاف نبود ملودی که از او بزرگتر بود به دانشگاه رود.
ولی وقتی پدرش موضوع را فهمید دعوای مفصلی با هر دویشان کرد.
چقدر خودش را آنروز لعنت کرد که غرور پدرش شکسته شد و اشکش را دیدند...
صدای پدرش هنوز هم در گوشش زنگ می خورد!
"عمر آدمیزاد دست خداست،بقیه وسیله هستن.من قلبی رو که به قیمت حروم شدن زندگیه جگر گوشه هام باشه نمی خوام.همه ی پدرا تلاش می کنن تا بهترینارو برای بچه هاشون فراهم کنن،اونوقت من زندگی شما دو تا دسته گل رو تباه کنم؟"
با صدای نازیلا که با نگرانی صدایش می زد به خودش آمد:
_ای بابا،خل شدی توأم با این پسره گشتی! چرا جواب نمی دی ملی؟ هوووی گوسفند با توأماااا؟
_هاااان...چی شده؟
_زهرمار هان...بی تربیت یه وقت این حرفارو جلوی بچه نزنیا یاد می گیره پسر گلم...
و با خنده ادامه داد:
_خیلی باحاله این پسره ملی...کلی خندیدم از اون موقع
ملودی لبخندی زد و گفت:
_آره...بامزه ست...
نازیلا چشمانش را تنگ کرد و گفت:
_آی آی...حواستو جمع کن چشم به پسرم نداشته باشیا!!!
ملودی چشمانش چهارتا شد و گفت:
_تا همین چند دقیقه پیش که نره خر صداش می کردی،چی شد یهو شد پسر گلت؟
_وای ملی تو رو خدا یبس بازی در نیار...خیلی باحاله،به من میگه شبیه مامانشم...
ملودی پوفی کشید و گفت:
خاک بر سرت،آخه اینم ذوق و شوق داره؟
_اه...امروز معلوم نیست چه مرگته از دنده ی چپ بلند شدی.بیا برو پیش میلاد هی بهونه تو می گرفت.
ملودی از جا برخاست و به اتاقش رفت.
میلاد همچون کودکی بی آزار و معصوم روی تخت دراز کشیده و به خواب رفته بود.
ملودی آه دیگری کشید و گفت:
_تو رو دیگه کجای دلم جا بدمت؟!؟!
romangram.com | @romangram_com