#مرد_کوچک_پارت_78

ظاهرا یاسمن قانع شده بود،دستش را روی شانه اش گذاشت و گونه اش را بوسید.

یاسمن با انزجار او را از خودش جدا کرد و گفت:

_ااااااه....گه نخور بابا...چرا هندیش می کنی؟ باشه فهمیدم.

دفعه ی آخرت باشه منو می بوسیااااااا....اه....هرچی تف داشت خالی کرد روم...

همین طور که غر می زد به سمت اتاقش رفت.

ملودی قه قهه ای زد،سرش را تکان داد و با خود گفت:

"عالمی داریم با این دیوونه ها..."

به یادش آمد چند روزی می شود که از خانواده اش خبری نگرفته و حتما تا الان کلی نگرانش شده اند.

آنقدر اتفاقات مختلف پشت سر هم برایش اتفاق افتاده بودند که به کل فراموش کرده بود با خانوده اش تماسی داشته باشد.

نگاهش روی تلفن ثابت ماند.دو دل بود که زنگ بزند یا نه؟!؟!؟!؟

ولی نگرانی از حال پدرش بیشتر از این مجال فکر کردن را به او نداد.

بعد از سه بوق کوتاه صدای ظریف و پر هیجان خواهرش مانیا را شنید...

_الو...بفرمایید...

_سلام جوجه طلایی

صدای جیغ مانیا او را از جا پراند...

و این نشانه ی این بود که فعلا خبر بدی در راه نیست...

_سلام آبجی...خوبی؟ چرا بهموه زنگ نزدی بی معرفت؟ رفتی دانشجو شدی و پاک مارو فراموش کردی؟

_اوه اوه...آرومتر جوجه طلایی...درگیر این درسای کوفتی بودم...تو خوبی؟ درسات خوب پیش میره؟

_من عالیم...ملی مامان منو کشت گوشی دستت خداحافظ.

_الو سلام مامانی گلم...خوبی عشق من؟بابا حالش خوبه؟

_سلام ملودی،من خوبم،باباتم الحمد الله خوبه مادر،تو خودت خوبی؟ چرا این چند روز زنگ نزدی خونه؟

مگه بهت نگفتم مارو از خودت بی خبر نذاری توی شهر غریب!!!

کم خودمون غم و غصه داریم .بابات کلی نگران حالت بود.

آخه دختر جون خدارو خوش میاد این پیرمرد با این قلب ناسالمش هی جوش دختر سر به هوای راه دورشو بزنه؟

ملودی با نگرانی وسط حرفش پرید و پرسید:

_مامان حال بابام چطوره؟ خیلی ناراحت شده؟

_چی بگم والله...

بعد از کمی درد دل با مادرش،گوشی را سر جایش گذاشت.

انگار که بار سنگینی را از روی دوشش برداشته بودند،احساس سبک بالی می کرد.

چند دقیقه ای می شد که به فکر فرو رفته بود...

romangram.com | @romangram_com