#مرد_کوچک_پارت_77
نگاهی به سرو وضعش انداخت و با صدای بلند جیغ کشید وبه اتاق رفت.
میلاد با صدای گرفته ای گفت: خاله چرا جیغ زد؟
ملودی اهی کشید وکاپشن میلاد را دراورد وگفت: تو فعلا بخواب... و به اتاق مشترکشان با نازیلا رفت وگفت: چه خبرته بچه ترسید...
نازیلا غرید: به اون نره خر میگی بچه؟
ملودی کلافه گفت: برو براش یه سوپ درست کن و به دوستت مریم بگو بیاد یه معاینه اش بکنه...
نازیلا: این تا کی اینجا میمونه؟ مگه قرار نبود ببریش کلانتری؟
ملودی اهی کشید وگفت: فعلا هست... چرا بردمش... اسمشو نوشتن... خانواده اش پیداش شد بهمون زنگ میزنه....
نازیلا اهی کشید و درحالی که با روسری و مانتو شلوار از اتاق بیرون میرفت ... ملودی هم کاپشن میلاد را برداشت و از خانه خارج شد.
صدای جیغ نازیلا را تا کوچه شنید که منو با این نره خر تنها نذار... اما ملودی قصد داشت برای میلاد خرید کند.... انها که لباس پسرانه نداشتند به او بدهند؟!
اینطور که بویش می امد حالا حالا ها انجا بود. اگر دیشب یک دست پیراهن داشتند به او بدهند اینطور سرما نمیخورد.
خدایا این دیگر چه امتحانی بود؟!
با توجه به سایز کاپشنش دو پیراهن برایش خرید ودو شلوار مشکی ... خوشبختانه سایز فروشنده درست مثل میلاد بود.
یک شال گردن وکلاه هم از دستفروش خرید .... درحالی که زیر لب خودش را به فحش گرفته بود که چرا اینقدر خرج کرده است به خانه بازگشت.
میلاد زیر سرم بود. و روی پیشانی اش یک دستمال خیس قرار داشت وشادی داشت دستمال را عوض میکرد.
سلامی کرد و خرید هایش را کنار مبل گذاشت وگفت: چی شده؟
نازیلا از اشپزخانه بیرون امدو گفت: هیچی ... مریم و اوردیم بالای سرش... خیلی حالش بد بود همش هذیون میگفت.....
و با دیدن مریم که از دستشویی بیرون امد... سلام علیکی کرد و به اشپزخانه رفتند تا چای صرف کنند.
مریم حینی که قندی را با دندان از وسط نصف کرد گفت: بچه ها گفتن از تو کوچه پیداش کردین... اما قیافه اش خیلی برام اشناست....
ملودی : جدی میگی؟
مریم به ساعتش نگاهی انداخت وگفت: اره اما نمیدونم کجادیدمش...... دو ساعت دیگه سرمش تمومه.... بمونم یا برم خودتون میتونید در بیارید؟
شادی: نه بمون ...
مریم کش وقوسی امد وگفت: دیشب کشیک بودم.... پس میشه اینجا یه چرتی بزنم؟
نازیلا : اره عزیزم... بیا اتاق ما....
مریم دستش را روی شانه ی ملودی گذاشت وگفت: کار درستی کردی... به حرف اینا هم گوش نده...
ملودی لبخندی زد ... اما یاسمن چپ چپ نگاهش میکرد.
ملودی لبخندی به رویش پاشید و گفت:
_یاسی انقدر سخت نگیر به خدا خودمم ناراحتم از این اوضاع اما وجدانم اجازه نمیده یه بی پناهی رو که بهمون پناه آورده بندازمش بیرون از خونه یا از سرم باز کنمش...
اگه می خواست کاری بکنه زودتر از اینا می کرد.
تازه خوبه امروز باهاش رفتم کلانتری،اگه ریگی توی کفشش بود معلوم می شد.
romangram.com | @romangram_com