#مرد_کوچک_پارت_76


ملودی: بله جناب سروان... رفتارش عین بچه هاست... عین این عقب افتاده ها.... حتی لحن حرف زدنش...

سروان سری به علامت تایید تکان دا د ورو به میلاد پرسید: خوب چند سالته؟

میلاد: هف...ت... نه بیست سال...

سروان سری تکان دادوگفت: خوب براش پرونده تشکیل دادیم... ایشالا خانواده اش بیان پیداش کنن... البته اگه خانواده ای نداشته باشه.... راستی خانم شما چرا دیشب گزارش ندادید؟

ملودی: اخه دیر وقت بود...

سروان با سوظن به او خیره شد وگفت: خانوادتون در جریان هستند که این اقا پسر و دیشب شما تو خونتون نگه داشتید؟

ملودی نفسش را بیرون فرستاد وگفت: خیر شهرستانن ... من دانشجوام... خونه دانشجویی داریم...

سروان: چند نفرین؟

ملودی: چهار نفر...

سروان یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: 4 تا دختر تنها بودید که یک پسرو به خونتون اوردید؟ اونم اون ساعت شب؟

ملودی: خونه ی ما نبود که؟ خونه ی صاحب خونمون بود. یه خانم واقای میان سالن با یه پسر جوونشون...

سروان اهانی گفت و ملودی از دروغی که گفته بود رضایت داشت . شاید اگر این دروغ را نمیگفت معلوم نمیشد کارش به منکرات میرسید یا نه؟!

ملودی: حالا تا پیدا شدن خانواده اش چی میشه؟

سروان حین یادداشت چیزی گفت: میبرنش بهزیستی... خانم شما اینجا رو امضا کنید ... کار ما باشما تمومه...

ملودی سست شده بود. بهزیستی...

به فرمی که رو به رویش بود نگاهی انداخت وبعد به چهره ی بی حال و ملتهب میلاد...

نفسش را فوت کرد و سروان گفت: اینجا ادرس وشماره ی خودتون و بنویسید تا برم یه تلفنی کنم وبا مسئول بهزیستی هماهنگ کنم...

ملودی شماره ی موبایلش را نوشت... اما .... دستش خشک شده بود...بهزیستی؟نامش هم به اندامش لرزه می انداخت.سعی کرد ادرس را بنویسد .. اما خودکار یاری نمیکرد. دستهایش هم میلرزید. بهزیستی؟؟؟ اگر کسی سراغش نیاید؟

انجا حتما یک محیط کثیف است ... اما میلاد سر ووضع خوبی داشت لابد از یک خانواده ی متمول بود ... بهزیستی! واژه ی سنگین و معنای تلخی داشت.

میلاد عطسه ای کرد وگفت: خاله کی میریم خونه؟ من خوابم میاد...

ملودی نفسش را فوت کرد وگفت: دوست داری بیای پیش من؟

میلاد: دوست دارم برم پیش مامانم.....

ملودی: الان مامانت نیست.... اما تا اون موقع....

میلاد جوابی نداد. بیحال سرش را به دیوار تکیه داد و به ملودی نگاه میکرد.

ملودی نفسش را سنگین بیرون فرستاد وخودکار را روی فرم پرت کرد و گفت : پاشو بریم... و باز استینش را کشید وباهم بیرون رفتند.

سوار تاکسی شدند و به خانه باز گشتند.

فقط نازیلا درخانه بود.

میلاد خم شد و کتونی هایش را دراورد. انقدر بی حال بود که تلو تلو میخورد.ملودی بازویش را گرفت واو را روی کاناپه نشاند وگفت: نازیلا...

نازی خشکش زده بود. این پسرک که باز امده بود.


romangram.com | @romangram_com