#مرد_کوچک_پارت_72


ملودی میخواست بزند خودش را له کند. نانش نبود یا ابش؟

با تشر گفت: نخیر... حالا هم بخواب...

میلاد با بغض گفت: چشم خاله....

ملودی کلافه گفت: اینقدرم به من نگو خاله ... اه....

میلاد نفسی از روی بغض کشید واهسته گفت: چش...م...

ملودی به او نگاه میکرد .زیر پتو مچاله شده بود . چند باری هم عطسه میکرد. کارش درست بود؟ یک پسر غریبه ... جوان.... نمیدانست. دیگر در تردیدش مطمئن بود که او یک عقب افتاده ی ذهنی است!

اهی کشید و سرش را به دیوار تکیه داد.فردا را بخیر بگذراند خدا.

فصل پنج





در را باز كرد و منتظر ورودشان شد.

رويا و محمد با خنده و سر و صداي زيادي وارد خانه شدند.

رويا با صداي بلند سلام داد و از كنار ميعاد گذشت،به طرف اتاق ميلاد رفت و گفت:

ميلاد كجايي مادر؟ بيا ببين برات چي خريديم؟

ميعاد سرش را پايين انداخت.

محمد كتش را درآورد و به طرفشان آمد.

قيافه ي درهم ميعاد را كه ديد پرسيد:

_چي شده بابا جون؟ چرا ناراحتي؟ اون دو تا كجان؟

صداي دوباره ي رويا او را پراند...

_ميلاد كجايي؟ ميعاد پس اين بچه كجاست؟

از گوشه ي چشم ميعاد قطره اشكي چكيد و با بغض گفت:

_م...م...ميلاد رفته...

محمد و رويا خشكشان زد.

چهره ي رويا درهم رفت و دستش را روي قلبش گذاشت و با درماندگي گفت:

_رفته؟...كجا رفته؟... يعني چي كه رفته؟ اون كه جايي رو بلد نيست!

محمد گفت:

_پسر جون به لبمون كردي! درست حرف بزن ببينم چه خبر شده؟!

ميعاد با مِن مِن گفت:

_امروز مازيار رفت توي اتاقش كه يكي از پرونده هاي شركت بياره و بهم نشون بده،كلي روش كار كرده بوديم.ديد كه داغون شده پرونده! ميلاد...ميلاد اين كارو كرده بود.


romangram.com | @romangram_com