#مرد_کوچک_پارت_71

جلوی در مکث کرد و وارد خانه شد.

به میلاد نگاهی انداخت . واقعا میخواست او را به داخل راه دهد. از استرس لبهایش را می جوید. میلاد خم شد و کتانی هایش را دراورد.

ملودی نفسش را فوت کرد . قلبش در حلقش بود. میلاد هنوز ایستاد ه بود. قیافه اش اصلا شبیه عقب افتاده ها نبود. یعنی کار درستی میکرد . اگر دوستانش راست بگویند و همه چیز نقشه باشد ؟

میلاد هنوز نگاهش میکرد. درنگاهش صداقت و معصومیت بود. نمیتوانست منکر این باشد. به ارامی از جلوی در کنار رفت و زمزمه وار گفت: بیا تو...

میلاد وارد خانه شد.

ملودی اهسته گفت: پس چرا هیچ کاری نمیکنی.... داری راست میگی؟

میلاد : چی گفتی خاله؟

ملودی نفسش را به سختی از سینه خارج کرد وگفت: دستشویی اونجاست.... و به مسیری اشاره کرد. میلاد به اهستگی به همان سمت رفت .

به سمت اتاق رفت و وسایل مورد نیاز از جمله کوله و کیف پولش و چند دست لباس برای فرار احتمالی برداشت ... یک رخت خواب روی زمین پهن کرد و بالش و پتویش را برداشت و به هال امد.

هنوز قلبش در تمام تنش میزد ... اما از استرس اولیه خبری نبود. دوستانش هم در اتاق چپیده بودند.

میلاد بیرون امد و به او نگاه کرد.

ملودی به سمتش رفت وگفت: کتتو بده بذارمش رو شوفاژ خشک بشه...

میلاد کتش را دراورد و ملودی به عقب رفت. هیکل مردانه و خوش استایلی داشت . قد خودش به زور تا شانه ی میلاد می رسید. خدایا نصف شبی چه بساطی راه افتاده بود ....

کتش را گرفت وگفت: بیا برو بخواب...

میلاد : چشم....

و ملودی او را به اتاق راهنمایی کرد به محض اینکه میلاد وارد اتاق شد. ملودی در را به رویش قفل کرد.

میلاد با ترس گفت: خاله چرا درو بستی...

ملودی نمیدانست چه بگوید. اهسته گفت: همینجوری.... تو بخواب.....

میلاد به گریه افتاد وگفت: تو روخدا درو باز کن. . . من میخوام برم خونمون....

ملودی بی توجه به عز وجز های او به در قفل شده نگاه میکرد. صدای هق هق گریه اش را میشنید. نمیدانست چه کند. فیلمش بود.. نبود... راست بود... دروغ بود.

با ترس در را باز کرد . میلاد هنوز گریه میکرد.

ملودی اهسته گفت: بیا اینم در باز.... حالا پسر خوبی باش وبخواب...

میلاد گوشه ی لباسش را گرفت وگفت: تو روخدا درو نبند.....

ملودی دلش سوخت . اهی کشید وگفت: خیلی خوب بخواب... خواست از اتاق خارج شود که گوشه ی مانتویش هنوز دست میلاد بود.

گفت: چی شده؟

میلاد: نرو....

ملودی مستاصل گفت: ببین من همین جلوی در میخوام.... خوب؟

میلاد نمیتوانست باور کند.... اگر او برود و تنهایش بگذارد چه؟

ملودی با کمی مکث گفت: خیلی خوب میمونم... و روی تخت نشست.

میلاد ارام دراز کشید و پرسید: خاله قصه بلدی؟

romangram.com | @romangram_com