#مرد_کوچک_پارت_70


ملودی هنوزایستاده بود.نفسش را با سر و صدا بیرون فرستاد.

خدا نصیب نکند گیر سه تا بزغاله افتاده بود.

شادی در را بازکرد و به اشپزخانه رفت و یک چاقوی بزرگ را برداشت و از جلوی ملودی رد شد و به اتاق رفت.

ملودی خنده اش گرفته بود.

صدای پچ پچشان را میشنید که میگفتند:نکنه بلایی سر ملودی بیاره....

وجواب نازیلا که گفت: نه بابا ملودی جیغ زد میپریم میریم بیرون..... ما چهارتاییم اون یه نفره...

ملودی دو دستی به سرش کوبید و وارد اتاقش شد.

لباس مردانه از کجا می اورد؟! تمام لباس های طرف خیس اب بود. راستی اسمش چه بود.

مطمئن بود اگر دوستانش هم او را میدیدند قطعا یقین پیدا میکردند که پسرک منگل است... اهی کشید.فردا باید به کلانتری میرفت تا او را تحویل دهد.

گم شده بود. اگر تا الان شک داشت حالا اطمینان یافته بود که او یک عقب افتاده است که گم شده !

***********************

مثل گیج ها به بشقابی که محتوی املت بود خیره شده بود.

لباس هایش هنوز نم دار بودند . فین محکمی کشید تا محتویات بینی اش یکباره بالا بروند.

دست در کوله اش کرد و یک ماشین کوچک قرمز بیرون اورد وبا چرخ هایش ور میرفت. بار دیگر به ظرف غذا خیره شد ... با یک عطسه ی بلند خم شد تا کمی از ان بخورد.

اول چایش را برداشت و کمی مزه مزه اش کرد. مادرش نبود که برایش شیرینش کند.

بابغض یک تکه نان خورد ... یک عطسه ی بلند دیگر.... با استینش بینی اش را پاک کرد و یک تکه نان برداشت .

ملودی ارام پله ها را پایین امد. اوبا ترس نگاهش میکرد.

ملودی نشست وبا ز به قیافه اش خیره شد.

اگر کلکی داشته باشد؟!

اهی کشید وگفت: اسمت چیه؟

پسرک عطسه ای کرد و گفت: میلاد...

ملودی هومی کشید و میلاد گفت:خاله....

ملودی خنده اش گرفته بود. با این حال گفت:هان؟

میلاد ارام وبا من من گفت: من باید برم دستشویی...

ملودی سری تکان داد وگفت:خوردی چیزی؟

میلاد :اره... یعنی بله... با مکث افزود:ممنون...

ملودی لبخندی زد و از جا بلند شد وسینی را برداشت وگفت: دنبالم بیا...

میلاد هم در حالیکه کوله پشتی اش را بغل کرده بود از جا برخاست و به دنبالش پله ها را بالا می امد.

ملودی از نگرانی واضطراب در حال مرگ بود.


romangram.com | @romangram_com