#مرد_کوچک_پارت_69

نازیلا با دهان پر از خمیر دندان گفت: بدبخت شدیم رفت... دکش کن بره .... اه ه ه....

ملودی روانی شده بود با غر گفت: خفه میشی یا نه... بذار فکر کنم.

شادی: این همه فکر کردی به کجا رسیدی....

ملودی تند گفت: تو دیگه چه مرگته...

شادی به سمتش هجوم اورد و با عصبانیت گفت: چه مرگمه؟ یه پسر غریبه رو اوردی تو ساختمونی که چهار تا دختر مجرد توش زندگی میکنن... بعد تازه میگی چه مرگمه؟ خیلی رو داریا..

ملودی با حرص گفت: چیکار میکردم؟ داشت یخ میزد....

یاسمن: به درک.... از کی تا حالا وکیل وصی مردم شدی....

ملودی دلش میخواست بمیرد.... نازیلا با حرص گفت: بس کنید نصف شبی..... چتونه میپرید بهم...

و رو به ملودی گفت: برو با زبون خوش بفرستش بیرون... این اینجا باشه من یکی رسما عمرا اینجا بمونم.....

ملودی با ارامش گفت: بخدا خطرناک نیست....

شادی با مسخره گفت: یارو عقیمم باشه باز خطر داره .... تو برداشتی یه پسر جوون و اوردی تو خونه.... بهش بگو بره... بارونم که بند اومد....

یاسمن سری تکان داد و به اشپزخانه رفت تا یک لیوان اب بنوشید.

ملودی هنوز فکر میکرد.

رو به نازیلا گفت: امشب با شادی اینا میخوابی؟

نازیلا با تعجب گفت: واسه چی؟

ملودی: واسه هیچی.... خواهش میکنم...

شادی به دو از اتاق بیرون امد وگفت: چی شده؟

ملودی: میبرمش تو اتاق درم روش قفل میکنم... گم شده ... فکر کنم عقب افتاده است....

یاسمن و نازیلا و شادی مثل چوب خشک به او نگاه میکردند. ملودی چه میگفت؟ واقعا میخواست یک پسر غریبه را به خانه بیاورد؟

یعنی به خانه که اورده بود.... چطور میشد که با او که هنوز ندیده بودنش زیر یک سقف بخوابند...

شادی با جیغ گفت: تو خل شدی؟؟؟

یاسمن هم توپید: حالت خوبه؟ ملودی یه کاری نکن تو رو بندازیم بیرون...

ملودی اهی کشید و گفت: نمیدونم چرا فکر میکنم داره راست میگه....

یاسمن با عصبانیت گفت: خامش شدی؟ کلکشه.... پاش به خونه باز بشه هممون بدبخت میشیم....

نازیلا گفت: فکرشو کردی اگه هم دست داشته باشه چه خاکی به سرمون کنیم؟ ما چهار تا دختر تنها تو این ساختمون جز ما هیشکی نیست... تو میخوای بیاریش تو خونه؟؟؟ ملودی عقلتو پاک از دست دادیا....

ملودی با غیظ گفت: میگم یارو عقب افتاده است....چرا نمیفهمید....

شادی:نفهم تویی که گولشو خوردی.... برو پرتش کن بیرون.... واقعا دیگه داری عصبیمون میکنی ملودی... نصف شبی مغز خر خوردی به این روز افتادی؟ هان؟ یه ذره شعور و منطقم خوب چیزیه...

یاسمن با تحکم گفت: به من هیچ ربطی نداره.... من میرم بخوابم.... وای به حالت بیاریش تو خونه....

و به اتاق رفت ودر را محکم بست.

شادی هم با اخم وتخم وارد اتاق شد ونازیلا هم به اتاق خودشان رفت وبالش وپتویش را برداشت وگفت:کار از محکم کاری عیب نمیکنه... و وارد اتاق یاسمن و شادی شد.

romangram.com | @romangram_com