#مرد_کوچک_پارت_68


_آقا...بيداريد؟

و سرش را كمي خم كرد و به چهره اش دقت كرد.

انگشت شصتش در دهانش و خودش را مچاله كرده بود.چهره ي جذابي داشت ولي حركاتش شبيه آدميزاد نبود.

به آرامي پتو را رويش انداخت و دوباره صدايش زد.

_آقا!!!

_چشمانش به آرامي باز شدند و ناليد:

_مامان...

ملودي تعجب كرد و گفت:

_بله؟!

ميلاد گفت:

_مامان من مي ترسم! مازيار باهام دعوا كرد!

گوشه ي لباس ملودي را در دستش گرفت.ملودي به معناي واقعي كلمه به غلط كردن افتاده بود،با چشماني از حدقه درآمده به لباسش و دستان پسرک كه عين پاستيل به او چسبيده بودند نگاه مي كرد.

سعي كرد از گيجي در بيايد و متوجه اوضاع شود.

اولين فكري كه به سرش زد اين بود كه سيلي محكمي روي گونه ي پسرک نواخت.

به يكباره ساكت شد و با بغض نگاهش كرد و زد زير گريه و هر از گاهي با پشت دستش آب دماغ و اشك هايش را پاك مي كرد.

ملودي كلافه پوفي كشيد و با خودش گفت "اي بابا گير چه ديوانه اي افتاديم ها اين كه راستي راستي خلِ!".

دستش را روي شانه اش گذاشت و با لحني مادرانه گفت:

_خيله خب بابا،گريه نكن پسر خوب.مرد كه گريه نمي كنه! من از بچه ي لوس خوشم نمياد.و از ذهنش گذشت" (بچه!!!) اين كه دو برابر من هيكلشه! " فكرش را كنار زد و بي خيال افكارش شد و ادامه داد:

_حالا پسر خوبي باش و غذاتو بخور تا من برگردم.

با ترس نگاهش كرد و گفت:

_مي خواي منو تنها بذاري؟

ملودي ديگر اشكش درآمده بود از طرفي دلش به حالش مي سوخت و از طرف ديگر جايز نبود او را به داخل ساختمان بياورد.

پوفي كشيد و گفت:

_نه يه لحظه وايستا الان بر مي گردم تا تو غذاتو بخوري.....

با مکث و نیش خند گفت: خاله جون... و به دو پله ها را بالا رفت.

یاسمن حین مسواک زدن بود .....

ملودی به دیوار تکیه داده بود وفکرمیکرد.

نازیلا از اشپزخانه بیرون امد وپرسید: رفت؟

ملودی: نچ...


romangram.com | @romangram_com