#مرد_کوچک_پارت_73
دوباره سرش را پايين انداخت.
_رفت توي اتاق ميلاد و باهاش دعوا كرد.اونم گفت كه "ديگه دوستون ندارم". يك ساعتي گذشت و مازيار خشم شو خورد و رفت كه خير سرش از دل ميلاد در بياره ولي ميلاد توي اتاقش نبود.همه ي خونه رو گشتيم نبود... به مهتا هم زنگ زديم اونم ازش خبر نداشت.الان مازيار و آرش دارن دنبالش مي گردن!
رويا به طرفش آمد و توي گوشش زد و با فرياد گفت:
_فقط همينو داري بگي؟ اومدي و ميگي برادرت گم شده اونم به خاطر يه پرونده ي مزخرف! هميشه به اين طفل معصوم حسادت مي كردين! فكر مي كردم حالا كه ديگه بزرگ تر شديد عقلتون اومده سر جاش و دست از اين حركات بچگونه تون برمي دارين. چند سال پيشم بهتون اعتماد كردم و با شماها تنهاش گذاشتم،نتيجه اش شد سيزده سال خوابيدن جگر گوشه ام روي تخت بيمارستان! حالام كه بعد از اون همه نذر و نياز به هوش اومده با كار امروزتون...
اشكش را پاك كرد و ادامه داد:
_تا زماني كه پيداش نكرديد جايي توي اين خونه نداريد! از جلوي چشمم برو ميعاد!
هق هق گريه ي رويا توي سالن پيچيد.
ميعاد سر افكنده لبخند تلخي زد و راه اتاقش را پيش گرفت،از آنچه كه مي ترسيد بر سرشان آمده بود.گم شدن برادر كوچكشان يك طرف قضيه بود و زخم زبان هاي مادرشان هم طرف ديگر.
محمد صدايش زد:
_ميعاد وايستا ببينم! اين چه مزخرفاتي بود كه گفتي رويا،مگه بچه هامون واست فرقي دارن!
رويا سرش را گرفت و گفت:
_هيچي نگو محمد...ما لياقت نعمتي كه خدا دوباره بهمون برگردوندو نداريم.ديدي دوباره از دستش داديم؟ اگه بلايي سرش اومده باشه؟ اگه تصادف كرده باشه؟ خدايا خودت بهمون رحم كن.
محمد بي خيالش شد و به طرف اتاق ميعاد رفت.لباسش را پوشيده بود و مي خواست برود كه محمد جلويش را گرفت و گفت:
_گوش كن پسرم حرفاي مادرت از دل نبود،الان توي شرايط بدي هست.توأم با اين خبر دادنت بدترش كردي.بايد اول به من مي گفتي.ما هرسه تونو به يك اندازه دوست داريم.دلم مي خواد اينو بفهمي كه حرفاي مادرت از روي احساس مادرانه بوده نه از دل.حالا كجا مي خواي بري؟
ميعاد گفت:
_مي دونم بابا.حق داره مامان.شرمنده ام...تقصير ما بود.ولي به خدا عمدي نيستش.نمي دونم چرا هميشه بايد اين اتفاقاي عجيب و غريب واسه خانواده ي ما ميفته...دارم مي رم كلانتري عكسشو بدم.
_صبر كن منم باهات ميام يه زنگ به خاله ات اينا بزنم حال مادرت خوب نيست.
**********
**********
سرش به شدت درد مي كرد از بي خوابيه ديشب.تمام شب را از استرس نخوابيده بود.صداي داد و فرياد و خنده باعث شد از چرتش بپرد.چشمانش را به سختي باز كرد و به دورو برش نگاهي انداخت و با ديدن جاي خالي ميلاد كم مانده بود قالب تهي كند.به سرعت بلند شد و در اتاق را باز كرد.
نازيلا و ياسي و شادي او را روي يك صندلي نشانده بودند و هر سه سلاح به دست آماده ي حركتي از جانب او بودند.
ميلاد با لبخندي كاملا احمقانه آن سه را نگاه مي كرد و آن ها هم با هر حركتي از جانب او جري تر مي شدند.
ياسي دندان هايش را روي هم فشار داد و با حرص به ملودي گفت:
_اين مرتيكه ي خر اينجا چه غلطي مي كنه؟
شادي گفت:
_چشم سفيد بي تربيتو نگاه كن چه لبخند ژكوندي ام تحويل ميده! چشماتو با همين چاقو از كاسه در ميارمشون.
ميلاد لبخند ديگري زد كه باعث شد نازيلا كنترلش را از دست بدهد و با عصبانيت يك قدم به طرف برداشت كه ملودي فورا پريد و دستش را گرفت و گفت:
چي كار مي كني؟
romangram.com | @romangram_com