#مرد_کوچک_پارت_66


در یک اقدام ناگهانی پسرک دستش را دراز کرد ملودی با ترس به عقب پرید.

پسرک هم در دیوار فرو رفته بود.

ملودی با اخم گفت: چی میخوای؟

پسر دستش را به چشمش کشید و اشکهایی که بی وقفه دوباره می باریدند را پاک کرد وارام وخفه با بغض گفت: کیفمو...

ملودی پوفی کشید وکوله اش را به سمتش گرفت.

به تندی دست دراز کرد و کیف را از او قاپید و محکم و دو دستی به سینه اش چسباند.

ملودی نفس عمیقی کشید وگفت: بشین اینجا تابارون بند بیاد .... خوب؟

پسرک تنها سرش را به علامت باشه تکا ن داد...

ملودی پله ها را دو تایکی بالا رفت.... بار دیگر نگاهش را به او انداخت. روی پله نشسته بود و مچاله شده بود. از موهایش هنوز اب میچکید.

وارد خانه شد و یاسمن و شادی ونازیلا به او حمله کردند و بازخواست شروع شد.

هر سه شان عين بز به او زل زده بودند و پشت سر هم سؤال مي پرسيدند.

_چي مي گفت؟

_ديوانه،چرا آورديش خونه؟

_بچه ها مي گم معتاد يا دزد نباشه؟ ها؟

ملودي خودش را از ميان حصار آن ها نجات داد و گفت:

_اه بريد اونور ببينم،چرا همچين مي كنين؟

نازيلا گفت:

_جون بكن بنال چي شد،مرديم از فضولي!

ملودي گفت:

_خودمم نمي دونم بابا.ديدم داره يخ مي بنده،بهشم نمي خوره آدم بدي باشه،گفتم بياد توي راهرو بشينه تا يه فكري به حالش كنيم.

هر سه به يكباره چشمانشان اندازه ي توپ تنيس شد و يك صدا و با جيغ گفتند:

_تو چه غلطي كردي؟

و دست هايشان را بالا آوردند و آماده ي حمله به سوي ملودي شدند.ملودي كه ديد اوضاع قمر در عقرب است پا به فرار گذاشت و گفت:

_بابا چرا يهو رَم مي كنيد؟ وايستيد تا توضيح بدم!!!

ياسمن يك دفعه از حركت ايستاد و نازيلا و پشت بندش شادي به او خوردند.

_آخ تو روحت ياسي،چرا يهو ترمز مي كشي؟ دماغم سوخت.

_از بس كه گاوه.

خفه شيد ببينم،ملودي يا همين الان مثل آدم تعريف مي كني يا يكي مي زنم توي سرت كه صداي هادي پسر صابخونه رو بدي.

شادي به او غريد و گفت:


romangram.com | @romangram_com